اتوبیوگروتسک؛

یا زن‌ها فکر می‌کنند مردها این چیزها را نمی‌فهمند.

اتوبیوگروتسک؛

یا زن‌ها فکر می‌کنند مردها این چیزها را نمی‌فهمند.

برای تارو و تاروهای زندگی.

در مزایای گوشه‌گیر بودن؛ یا در مدح قهرمان‌هایی که هیچوقت نه به‌قدرشان دیده می‌شوند و نه الگو و محبوب و ماندگار در ذهن کسی. برای قهرمان‌هایی که هیچوقت کسی عاشق‌شان نمی‌شود!

مقدمه:
هر کسی و هر کودک قدیمی (خصوصن بچه‌های دهه شصت)، از کارتون فوتبالیست‌ها خاطرات شیرین ریز و درشتی دارد. هر کدام از ما بچه‌های آن موقع به یکی از شخصیت‌های این کارتون بیشتر علاقه داشته‌ایم. مثلن من از همان اول شخصیت «تارو میساکی» را دوست داشتم. دلیلش را تا حدودی می‌دانستم اما آن روزها خیلی برایم روشن نبود. چندوقت پیش و به‌دلیلِ نوستالژی، انیمه کاپیتان سوباسا (یا همان فوتبالیست‌ها در ایران) که پارسال ژاپن فصل اولش را بازسازی و دوباره منتشر کرد را شروع کردم به تماشا کردن. هم برای دوباره مزه‌مزه کردن آن لذتِ شیرین؛ و هم برای شاید فهمیدن ریشه و دلیل علاقه‌ام به شخصیت تارو. البته امیدی به اتفاق خاصی نداشتم. بیشتر نگاهم سرگرمی و نوعی سرخوش بودن به کارتون‌های کودکی‌مان بود؛... اما نتیجه برعکس شد! حاصلِ کار برایم شگفت‌انگیز و باورنکردنی بود!... و متنی که در زیر می‌خوانید، نتیجه‌ی بغض و اشک‌هایی‌ست که چندین بار موقع تماشای دوباره این انیمه در این مدت برایم اتفاق افتاد. دقیقترش، مواقعی که فهمیدم دلیل دوست داشتنِ شخصیت تارو برای من چه بود. 

نکاتی که قبل از خواندن مقاله باید بدانید.
یک: این متن از روی نسخه زبان اصلی و بدون دوبله و بازسازی شده‌ی انیمه «کاپیتان سوباسا»
  نوشته شده است.
دو: صدای اصلی و بدون دوبله‌ی انیمه، صدای تمامیِ شخصیت‌ها و در کل فضای سریال با یک اختلاف فاحش و
۱۸۰ درجه‌ای! به‌مراتب جدی‌تر، خشن‌تر و جنگجویانه‌تر و البته بسیار زیباتر از چیزی است که متاسفانه با دوبله‌ی بد، ضعیف و کودکانه به ما مخاطبان ایرانی ارایه دادند.

سه: اسامی و اطلاعات.
کوجیرو: رقیب اصلی «سوباسا» در مسابقات (به اشتباه در نسخه دوبله فارسی کاکرو گفته شده است.)
واکاشیمازو: اسم اصلی دروازه‌بان موبلند و کاراته‌باز تیم میوا. (در دوبله فارسی به اشتباه واکاشیزوما گفته‌اند.)
روبرتو هونگو: بازیکن سوپراستار برزیلی که بخاطر بیماریش زود بازنشسته شده و با پدر سوباسا (ناخدای کشتی) دوست است و پدر سوبا او را به ژاپن می‌فرستد تا به پسرش فوتبال حرفه‌ای یاد بدهد و مربی شخصی او باشد. (در دوبله فارسی به‌عنوان عموی سوبا معرفی شده بود!... بعدها چند رسانه دیگر گفتند رابطه‌ی دیگری با مادر سوبا دارد و در دوبله فارسی سانسور شده؛ که خب آن هم غلط است!) او غیر از رابطه فوتبالی با سوبا و اینکه مستاجر آنهاست، هیچ نسبت و رابطه‌ای عاطفی و غیرعاطفی دیگری نه با سوبا و نه با مادر و پدرش ندارد.
نانکاتسو: اسم تیم سوباسا و ایشیزاکی و تارو؛ که اسم شهر و مدرسه‌شان هم هست. (در نسخه دوبله فارسی تیم شاهین گفته شده است.)
شوتِتسو: اسم تیم مدرسه «واکی‌بایاشی» (همان دروازه‌بان عالی!) در شهر نانکاتسو که تا قبل از آمدن سوباسا به آن شهر، این تیم و این مدرسه همیشه قهرمان مسابقات آن شهر و منطقه بوده است.
میوا: تیم کوجیرو و تاکشی و واکاشیمازو. رقیب اصلی نانکاتسو در مسابقات ملی.

چهار: نکاتی که قبل از خواندن متن بهتر است درباره شخصیت تارو بدانید.

یک:
برخلاف همه قهرمان‌های محبوب انیمه که چه ناشناس وارد می‌شوند چه شناس، اما در هر دو حالت به‌لحاظ تکنیکی و فیزیکی فوق‌العاده قوی و دارای طراحی ظاهری خاص و فوکوس‌اند، طراحی چهره و حرکات فوتبالی تارو اما از عمد کاملن معمولی است
.
دو:
کار و شغل پدر تارو (هنرمند نقاش روی بوم) طوری است که آنها در طول سال چندین و چند بار خانه و شهر عوض می‌کنند و در هر شهر فقط یک یا دو ماه ساکن می‌شوند
.
سه:

تنها شخصیتی در انیمه که ورودش به داستان و بستر اصلی سریال (یعنی فوتبال و مبارزه) با یک بک‌استوری شکل می‌گیرد شخصیت تاروست. یعنی قبل از اینکه نیاز باشد او را در نانکاتسو و زمین فوتبال و در حال مسابقه و پیرنگ اصلی ببینید، تارو را در شهری دیگر (در حالیکه پدرش دورتر و رو به منظره‌ای در حال نقاشی کشیدن است)، با چند بچه‌ی هم‌سنش که مشخص است دوستان ثابتش نیستند روی چمن‌های آن منظره در حال توپ‌بازی می‌بینید. آخرِ روز، وقتی پدر کارش تمام شده و آخرین نقاشی‌اش را هم در آن شهر کشیده، تارو با بچه‌ها آخرین خداحافظی‌اش را می‌کند تا برای همیشه از آن محله و منطقه هم برود و بخاطر شغل پدرش در یک شهر و منطقه دیگر ساکن شوند. بچه‌هایی که در این یک ماه همبازی‌اش بودند به حال او افسوس می‌خورند. یکی از بچه‌ها بعد از رفتن تارو می‌گوید: «چه بد! تارو هیچوقت نمی‌تونه دوستی (همیشگی و طولانی مدت) پیدا کنه.» اما چهره تارو را می‌بینیم که راضی‌ست. حالش با خودش خوب است. انگار که خودش در تنهایی می‌داند چطور حالش خوب باشد. در واقع سازنده قبل از اکت و ورود او به داستان اصلی، دارد درونگرا بودنِ تارو را به نمایش می‌گذارد.

 

شروع.

فردای آن روز تارو و پدرش به شهر جدیدشان (یعنی همان «نانکاتسو»، شهری که سوباسا و خانواده‌اش به‌همراه روبرتو هونگو چند وقتی‌ست در آنجا ساکن شده‌اند) می‌رسند. هنگام غروب، وقتی سوبا و روبرتو از تمرین شخصی‌شان قبل از فینال مسابقات فوتبال مدرسه‌ای منطقه که فردا تیم مدرسه سوبا قرار است با تیم «شوتتسو» (به دروازه‌بانی و کاپیتانی «واکی بایاشی») بازی کنند برمیگردند، اولین ارتباط تصویری تارو و سوباسا تصادفی شکل می‌گیرد و آن دو را برای اولین بار در یک قاب می‌بینیم. در واقع سوباسا، تارو را نمی‌بیند. اما تارو به محض شنیدن صدای پا به توپ بودنِ سوباسا، او را از دور دیده و حس می‌کند. بعد از شنیدن صدای پای او برمیگردد و به سوباسا نگاه می‌کند. چشم‌هایش چیزی می‌بیند که می‌لرزد. سوباسا اصلن متوجه تارو نمی‌شود و با توپش از کنار او گذر می‌کند. اما تارو چون درونگراست و به حسش یقین دارد همانطور دور شدنِ سوباسا را نگاه می‌کند و فقط دو جمله می‌گوید: «اون پسر کی بود؟ چه خوب با توپ کار می‌کنه!»... از همان حالت چشمان تارو که سازنده از عمد روی لرزیدنِ آن زوم می‌کند، متوجه می‌شویم تارو چیز جدید و انرژی جدیدی احساس می‌کند. تارو از همان اول انرژی بین خودش و سوباسا را می‌فهمد؛ و صحنه روی این لحظه مهم توقف می‌کند و فریز می‌شود.


ورود.

ورود تارو به داستان کاپیتان سوباسا را شاید بتوان به‌عنوان یکی از هوشمندانه‌ترین ورودهای تاریخ انیمیشن نام برد! بازی تیم سوباسا (نانکاتسو) و تیم واکی‌بایاشی (شوتتسو) در فینالِ مسابقات مدرسه‌ای منطقه در جریان است؛ تیم مدرسه نانکاتسو که فقط سوباسا را دارد و باقی تیم ضعیف‌اند مجبور شده او را در نیمه اول در دفاع بگذارد تا حداقل گل نخورند. واکی هم که آن طرف در دروازه ایستاده و بازی بدون گل در جریان است. هنگام بازی، تارو که تازه به محله رسیده هنوز مدرسه را شروع نکرده و بچه‌ها را نمی‌شناسد. بعد از اینکه به مدرسه نانکاتسو می‌رسد تا خودش را معرفی کند، مطلع می‌شود امروز تعطیل است و همه در استادیوم در حال تماشای فینال اند. برای همین به ورزشگاه می‌رود. در تماشاچی‌ها می‌نشیند و فقط مشاهده می‌کند. همه شخصیت‌ها خصوصن سوبا را خوب زیر نظر می‌گیرد.

نانکاتسو بدون سوباسا در حمله، توان گل زدن به واکی را ندارد. از آن طرف شوتتسو هم هر چه حمله می‌کند، سوباسا که در دفاع ایستاده همه توپ‌هایی که ممکن بود گل شود را می‌گیرد. همه تعریف می‌کنند که چه دفاع خوبی! اما تارو می‌گوید: «ولی این بازیکن دفاع نیست. از حرکاتش معلومه نباید باشه!»... و همینطور مسابقه که جلوتر می‌رود همه آدم‌ها نتیجه‌گیری عجولانه می‌کنند، اما تارو فقط مشاهده می‌کند و اطلاعات جمع می‌کند. در ادامه و تا پایان وقت قانونی هر تیم بالاخره یک گل می‌زند و بازی مساوی می‌شود و به وقت اضافه می‌رود. در وقت اضافه اگر گلی زده نشود پنالتی در کار نیست و طبق قانون هر دو تیم قهرمان محسوب می‌شوند. این نتیجه خوبی برای نانکاتسو است که تا پارسال و بدون داشتن سوباسا هر سال جلوی شوتتسو تحقیر میشد!... وقت اضافه نزدیک شروع شدن است اما ایشیزاکی که درست قبل از سوت پایان در صحنه‌ای مصدوم شده بود می‌بیند نمی‌تواند در وقت اضافه ادامه دهد. از طرفی مدرسه نانکاتسو هم که تا قبل از آمدن سوباسا به اینجا، به فوتبال اهمیت خاصی نمیداده و همیشه شکست می‌خورده، بازیکن جایگزینی هم ندارد!... کسی نمی‌داند چکار کند. همه در فکر چاره‌اند برای حل مشکل، تا اینکه تارو که موقعیت را خوب از دور دیده و سنجیده، از روی سکوی تماشاگران به داخل می‌پرد. او می‌گوید که تازه به این مدرسه انتقالی گرفته و عملن دانش‌آموز نانکاتسو است و می‌تواند برای آنها بازی کند.

حالا چرا هوشمندانه؟ هوشمندی سازنده اینجاست که:
بستر و طبیعتِ فوتبال، به‌اضافه‌ی موقعیتِ استیصال تیمِ تا به امروز ضعیفِ نانکاتسو که امید زیادی به موفقیت در فینال هم ندارد، در اینجا کسی را می‌طلبد که ناجی باشد. کسی که به‌ظاهر معمولی است، قهرمان کلاسیک نیست و حتا هنوز هیچکس اصلن نمی‌داند او کیست؛ اما خب آیا می‌شود قهرمان باشد؟ ضمن اینکه خودِ نانکاتسویی‌ها هم چندان در فکر معجزه نیستند. در واقع چون فقط سوبا را دارند و او فقط یک نفر است، خیلی به این فکر نمی‌کنند که حتمن ببرند و قهرمان شوند. فقط این در فکرشان است که مثل سال‌های قبل مفتضحانه به شوتتسو نبازند!... خب؟ آیا تارو برای این نقشه بازیکن خوبی‌ست؟ آیا آن غیرت و روحیه جنگندگی تیم نانکاتسو که سوبا و ایشیزاکی در این چند هفته خودشان را کشته‌اند و به تیم تزریق کرده‌اند تا بچه‌ها روحیه داشته باشند و حداقل این بار جلوی تیم قوی شوتتسو بدجور نبازند را تاروی تازه‌وارد دارد؟ مگر می‌شود داشته باشد؟ تارو که این بچه‌ها و مدرسه را ندیده و داستان آنها را نمی‌داند! پس می‌شود ریسک کرد و به او امید بست؟... تارو در یک موقعیت تردید و نیازِ آغشته به استیصال، یکجور «یا حالا یا هیچوقت» وارد گروه می‌شود. چاره‌ای نیست. ممکن است خوب شود؛ ممکن است همه چی از دست برود!... او در حالتِ یک‌جور کمکِ غیبی، ناشناخته و چیزی که در ناامیدی و بدونِ اینکه کسی انتظار داشته باشد از راه می‌رسد و در ظاهر سوپرهیرو هم نیست. معمولی‌ست و انگار قدرت مافوق طبیعتی هم ندارد و اینکه آیا می‌شود به او تکیه کرد یا نه را، هنوز نه شخصیت‌ها می‌دانند و نه بیننده‌ی سریال.
در واقع سازنده و نویسنده با هوشمندی خاصی و جزییاتی که در ظاهر به‌چشم مخاطب نمی‌آید اما بذرش در ناخودآگاه او کاشته می‌شود به‌این شکل تارو را ناشناخته وارد می‌کنند. این بذر که تا آخری که تارو هست و در ادامه خواهیم دید، از او توقع آنچنانی نمی‌رود اما همه به او تکیه می‌کنند. آرام آرام همه می‌فهمند که به او نیاز دارند. خصوصن در مواقعی که هیچکس امیدی ندارد.


جوانه زدن:
چشم‌ها و نگاه!...
این تردید تیم نانکاتسو به تارو در همان چند دقیقه اول بازی او از بین می‌رود!... از همان ابتدای ورود به زمین و شروع فوتبالِ تارو، فوکوس در نمایش دادنِ او (مثل همان صحنه‌ای که اولین بار سوبا را دید) می‌رود روی نگاه و چشم‌هایش. سازنده از عمد روی کلوزآپِ صورت و چشم‌هایش تاکید می‌کند. سوباسا و روبرتو و باقی بازیکن‌ها از همان اولین حرکت او به هیجان می‌آیند که او چقدر خوب پاس می‌دهد! و وقتی تارو را می‌بینیم، مدام تصویر نزدیک و زوم روی نگاه و چشم‌هایش را می‌بینیم که چگونه همه جا را دقیق مشاهده می‌کند و خوب حواسش به اطرافش هست. اینکه چگونه حواسش به موقعیت و حرکات (سوباسا) قهرمانی که می‌خواهد و قرار است به او کمک کند هست.
چند دقیقه بعد از ورودش به زمین اما، نانکاتسو گل می‌خورد. درحالیکه تنها چنددقیقه به پایان بازی مانده!... و تارو یک جمله می‌گوید: «اجازه نمیدم حالا که من اومدم زمین این تیم ببازه!»... و به این ترتیب و چند دقیقه بعد، اولین گلِ زوج طلایی سوباسا-تارو که در نیمه دوم وقت اضافه شکل می‌گیرد زده می‌شود. در ادامه نانکاتسو زور میزند حتا گل برتری را هم بزند، اما واکی و مهارتش اجازه این کار را نمی‌دهد. و بازی علیرغم نتیجه پارسال و همیشگی این دو تیم که شوتتسو راحت و پر گل می‌برد، امسال با تساوی تمام می‌شود و با قهرمانی هر دو تیم به اتمام می‌رسد.
به این ترتیب بازی‌های محله‌ای و منطقه‌ای به پایان می‌رسند. اما خبر می‌رسد که امسال برخلاف سال‌های قبل، تیم مدرسه‌ی قهرمانِ شهر به مسابقات ملی نخواهد رفت؛ بلکه شورای مدارسِ نانکاتسو تصمیم گرفته‌اند یک تیم منتخب از تمام مدرسه‌ها تشکیل دهند و به مسابقات بفرستند. یعنی سوباسا و واکی در کنار بازیکنان خوب تیم‌های مدرسه‌های دیگر در قالب یک تیم.


حلقه اتصال شخصیت‌ها و مخاطب به‌هم:
مسابقات ملی از راه می‌رسند. قبل از شروع، هیچکس کسی دیگر را نمی‌شناسد. بازیکنان هر شهر فقط خودشان را می‌شناسند و کسی نمی‌داند بازیکنان خوب دیگر شهرها کیستند؟ و این فقط برای خود شخصیت‌ها نیست. مخاطبان هم همینطور اند. بیننده‌های سریال تا اینجا فقط سوباسا و واکی و تارو را شناخته‌اند. خب چاره چیست؟ ساده است؛ تارو نقطه اتصال تمام شخصیت‌هایی‌ست که ما از ابتدا نمی‌شناسیم‌شان. او چون از قبل بخاطر کار پدرش و جابجایی، در سال شاید بیشتر از ده مدرسه در سطح کشور عوض کرده و می‌کند و چون هم وقت مطالعه‌اش در قطار زیاد بوده و هم فوتبال می‌خوانده و هم بازی می‌کرده، خیلی از آنها را می‌شناسد. و به‌تدریج و در هر قسمت نفر به نفر آنها را به سوباسا و بچه‌ها، (بیننده) و... معرفی می‌کند و نسبت به آنها هشدار میدهد. در ادامه خواهید دید که با کوجیرو و چند بازیکن دیگر خاطره مشترک فوتبالی هم دارد چون با آنها همبازی هم بوده است.
همزمان با شروع مسابقات ملی، پدر تارو به او می‌گوید که فقط تا آخرِ تابستان و مسابقات در این شهر و مدرسه خواهند بود و بهتر است به دوستانش خبر دهد که از قبل بدانند. تارو مثل همیشه تایید می‌کند اما این بار غم عجیبی در چهره‌اش می‌‌نشیند! انگار که می‌داند برای اولین بار دوست ندارد این جمع را از دست بدهد. روی حرف پدر که نمی‌تواند حرفی بزند، برای همین تنها کاری که از دستش بر می‌آید اینست که همه زورش را بزند تا بازی‌ها بیشتر طول بکشند. و این یعنی هر طور می‌تواند تلاش و کمک کند تا تیم به فینال و قهرمانی برسد. هر نوع تلاش و توانی!...

مسابقات فوتبال تابستانی بین‌مدارس در سطح ملی شروع می‌شود. واکی بخاطر مصدومیت قبل از بازی‌ها در تمرینات، به مسابقات نمی‌رسد و این ضربه بزرگی برای نانکاتسو است. آنها تنها امید دارند اگر نانکاتسو به فینال رسید او بتواند خودش را به بازی برساند. تیم‌ها در هشت گروه شش تیمی قرار می‌گیرند و دو تیم صعود خواهند کرد و بعد هم حذفی تا فینال. ولی در همان قرعه‌کشی و بطور غافلگیر کننده، نانکاتسو در گروه تیم «میوا» (تیم کوجیرو یا همان «کاکرو» در دوبله فارسی، رقیب مستقیم سوباسا و واکی) و تیم «هاناوا» (برادران آکروبات‌باز  و دوقلو «تاچیبانا») می‌افتد و بازی افتتاحیه هم با میواست!... یعنی یک فینال زود هنگام!

نویسنده از گذاشتن بازی اول بین نانکاتسو و میوا چند هدف دارد:
یک اینکه تفاوت قدرت جنگندگی سوباسا و کوجیرو (به‌عنوان دو شخصیت اصلی داستان) را نشان دهد. در واقع این بازی یک جنگ و مبارزه نیست. این پیش‌پرده‌ی معرفیِ سوبا و کوجیرو به‌عنوان دو رایوال و دو شخصیت اصلی مقابل هم است. معرفی قهرمان و ضدقهرمان.
هدف دوم نشان دادن ریشه‌ی اصلی تفاوت این دو نفر است. اینکه سوباسا (به‌همراه تارو) تکنیکی و زیبا و بدون حاشیه بازی می‌کنند؛ اما کوجیرو با قدرت بدنی و زور و کمی بی‌اخلاقی کارش را پیش می‌برد. اینکه حتا از مصدوم کردن بازیکنان حریف هم ترسی ندارد. اینکه کوجیرو این تکنیکی و دریبل و خوشگل بازی کردن فوتبال را هم بچه‌بازی می‌داند!... مثلن یک نمونه تفاوتِ این دو نفر اینجاست که: مسابقه‌شان تا ثانیه‌های آخر با تساوی پر گلِ 
۶-۶ (به‌دلیلِ ضعیف بودنِ دروازه‌بان‌های هر دو تیم) در جریان است. (در اینجا واکاشیمازو هنوز دروازه‌بان تیم میوا نیست. او از مرحله نیمه‌هایی به آنها اضافه می‌شود.) در حالیکه همه گل‌های میوا را کوجیرو زده اما یکی از گل‌های نانکاتسو را تارو زده. علاوه بر اینکه سوباسا کلی موقعیت دیگر هم برای گل زدن باقی بازیکنان فراهم کرده است. یعنی برای سوباسا برد و تیم مهمتر است تا گل زدن شخصی؛ اما کوجیرو بیشتر به‌دنبالِ‌ثابت کردن خود به‌عنوان بهترین بازیکن است. و این یکی از تفاوت‌هاست. خصوصن که وقتی در آخرین لحظه «تاکشی» گل برتری را برای میوا می‌زند و بازی تمام می‌شود و حتا تیم‌شان بازی را می‌برد، کوجیرو از ته دل راضی نیست چون خودش گل را نزده!... در هر حال نانکاتسو این بازی اول را می‌بازد تا هدف سوم سازنده هم شکل بگیرد. اینکه از نشان دادن این باخت و این دوئل و این اختلاف زود هنگام بین کوجیرو و سوباسا در ذهن مخاطب پیش‌زمینه می‌سازد. حالا مخاطب می‌داند:
۱. سوباسا همیشه از پیش برنده نیست.
۲. کوجیرو عالی‌ست اما متاسفانه خشن، بی‌اخلاق و تند مزاج است.
۳. اینکه نانکاتسو حالا باید باقی بازی‌های گروه را ببرد تا حداقل به‌عنوان تیم دوم صعود کند. خصوصن که در ادامه می‌بینیم تیمِ میوا با هدایت کوجیرو از عمد با هاوانا مساوی می‌کند تا نانکاتسو برای صعود مجبور به برد مقابل هاوانا (برادران دوقلو تاچیبانا) باشد.

 

رشد شخصیت ها با کمک تارو.

یک، ایشیزاکی:
(بعد از معرفی اولیه همه شخصیت‌های اصلی، حالا نوبت به رشدشان و عبور از موقعیت‌های بحرانی و تعیین کننده‌شان در طول داستان می‌رسد. موقعیت‌های جدید و حساس زندگی‌شان. تا آخر این متن چند جا خواهم نوشت که این رشدها برای چه کسانی رخ می‌دهد و کجاست. تقریبا هر جایی که شخصیتی قرار است به‌لحاظ دراماتیک و ریشه‌ای رشد کند، این تاروست که مقابلش قرار می‌گیرد تا در این رشد به او کمک کند.
 و اولین آنها ایشیزاکی است.)

مسابقه نانکاتسو و هاوانا (آخرین بازی گروه که حکم دومین تیم صعود کننده به مرحله حذفی را خواهد داشت) در نیمه دوم مساوی در جریان است. هاوانا با یک مساوی هم صعود می‌کند اما نانکاتسو برای صعود باید ببرد. ایشیزاکی که همیشه در طول مسابقات روی نیمکت بوده، حالا با مصدومیت یکی از بازیکنان، تعویضی وارد می‌شود. اما متاسفانه در همان ابتدای ورود و اتفاقی و ساده‌لوحانه یک گل به‌خودی می‌زند و نانکاتسو حالا عقب می‌افتد!... دنیا و تیم روی سر او خراب می‌شود! حریفان و تماشاگرها مسخره‌اش می‌کنند و می‌خندند! تیم ناامید می‌شود و همه در حال سرزنش و جنگ با ایشیزاکی هستند تا اینکه تارو به آنها تلنگر می‌زند. همانجا به آنها می‌گوید که «هی! این آخرین بازی‌های من با شماست! و بعد از مسابقات قراره از این مدرسه و شهر هم برم!... پس لطفن بیایید و جای دعوا کردن با هم، کمک کنید جبران کنیم تا برامون خاطره خوشی بشه!»... و در آخر هم به ایشیزاکی دلداری می‌دهد که این چیزها در فوتبال و همه جا پیش می‌آید و خودش را با یک گل به‌خودی نبازد. اما این پایان کارِ تارو با ایشیزاکی نیست.
نانکاتسو تا چند دقیقه با دفاع خوب هاناوا نمی‌تواند گل بزند. تا اینکه بالاخره ایشیزاکی که هنوز خودش را بابت اشتباهش می‌خورد، در یک صحنه توپ را در دفاع می‌گیرد و بعد از آمدن به زمین هاوانا، از فاصله خیلی دور و با خشم می‌شوتد! به امید اینکه گل شود و اشتباهش جبران. فکر ساده‌لوحانه و بدی است! چون هیچکس با آن فاصله و آن شوتِ نه چندان خوب امیدی به گل شدن آن توپ ندارد. و همه فقط نگاه می‌کنند. همه نگاه می‌کنند جز تارو؛... (فوکوس و زوم روی چشم‌هایی که بالاتر نوشتم)، تارو در طول بازی‌ها و زندگی‌اش «فقط نگاه» نمی‌کند؛ تارو مشاهده می‌کند. او قبل از اینکه ایشیزاکی می‌خواست بشوتد، فهمید و قصدش را خواند؛ برای همین قبل از ضربه‌ی او به سمت مسیر توپ حرکت می‌کند. و در نهایت وقتی شوتی که کسی فکر نمی‌کرد گل شود به جلوی دروازه می‌رسد، تارو با یک اشاره جلوی دروازه‌بان آن را تبدیل به گل می‌کند.
۱. نانکاتسو در ناامیدی بازی را مساوی می‌کند.
۲. ایشیزاکی اشتباهش را جبران می‌کند.
۳. بازیکن و تیم می‌فهمند نباید بخاطر یک گل بخودی خودشان را ببازند.
یک مشاهده و یک حرکت از تارو، سه اتفاق. نتیجه؟ رشد شخصیت‌ها.

در ادامه که چند دقیقه مانده به پایان، برادران تاچیبانا قصد می‌کنند با همان روش آکروباتیکِ مخصوص خودشان یک گل دیگر بزنند. بازیکنان نانکاتسو هراس دارند که چه کنند. تک به تک حمله ور می‌شوند که توپ را از آن دو برادر بگیرند، چون هم مساوی به دردشان نمی‌خورد و هم وقت زیادی نمانده. اما نمی‌توانند و در گرفتن توپ موفق نیستد. تارو اما این بار عقب، آخرین نفر و در دفاع می‌ایستد. بر عکسِ باقی بچه‌ها به سوی آن دو حمله‌ور نمی‌شود و حرکتی نمی‌کند. فقط می‌ایستد و از دور مشاهده می‌کند. او از اولِ بازی تابحال این دو برادر را خوب دیده و اطلاعات آنها را جمع کرده. او حالا می‌داند که راز موفقیت این دو برادر چیست؟ پاس های سریع و دقیق و یک-دو کردن باهم و جا گذاشتن بازیکنان حریف. تارو حالا می‌داند چه کند.
باز همه‌ی تیم نفر به نفر جا می‌مانند. دو برادر با پاسکاری جلو و جلوتر می‌آیند و آماده می‌شوند گل بزنند. به تارو می‌رسند. آخرین نفر در دفاع است و با یک پاس دیگر او هم جا مانده و بعد فقط دروازه‌بان است. تارو اما سمت‌شان نمی‌رود. هراس و عجله ندارد. خوب نگاه می‌کند. خوب دقت می‌کند. صبر می‌کند،... صبر می‌کند،... صبر می‌کند،.... تا یکی از برادرها بالاخره پاسش را می‌دهد،... حالا!... تارو با یک جهش و پرش سریع بازی‌شان را می‌خواند و پاس کلیدی‌شان را روی هوا قطع می‌کند. اما این تنها نقشه اش نبود. هدف او فقط قطع حمله نبود. او توپ را می‌گیرد و حالا می‌داند همه‌ی تیم هاوانا به امید گل برادران دوقلو جلو کشیده‌اند و تیم نانکاتسو در موقعیت ضدحمله‌ی خوبی‌ست. برادران دوقلو جا مانده‌اند، فقط دو دقیقه مانده به پایان و همه چیز برای یک ضد حمله عالی و یک گل از سوباسا و تمام کردنِ این بازیِ گره‌خورده فراهم است!...
 و بازی با برتری نانکاتسو به پایان می‌رسد.

عقل، مشاهده، شخصیت‌پردازی، گره‌گشایی!


نیمه نهایی. ترس از «میزوگی»؛ این یک بازی و شوخی نیست!
نانکاتسو به نیمه‌نهایی می‌رسد. حالا همه چیز جدی‌ست! حریف مقابل تیم «موساشی» است با کاپیتان معروف و خوش‌تیپش یعنی «میزوگی». کسی که نه‌تنها در میان تماشاگران زن و جنس مخالف هواخواه زیاد دارد؛ که به‌عنوان یک رهبر و بازیکن فوق‌العاده و با تکنیک همه جا یاد می‌شود. نکته‌ی ریز و باریکتر از مو که شاید به‌چشم خیلی‌ها نیاید اینجاست:‌
میزوگی تنها کسی از بین بازیکنهای قوی و شناخته شده تورنمنت است که تارو تابحال او را از نزدیک ندیده و درست نمی‌شناسد. و این از سوی نویسنده کاملن عمدی‌ست!... چون به این ترتیب حالا دست راست سوباسا و قوه تحلیل‌گر تیم نانکاتسو از کار می‌افتد و با توجه به تکنیک و قدرتِ میزوگی، سوباسا قرار است به چالشی سخت و بزرگ کشیده شود. از طرفِ دیگر میزوگی عارضه‌ی قدیمیِ قلبی دارد و هیچکس از تیم نانکاتسو قبل از بازی چیزی از این قضیه نمی‌داند جز سوباسا. او هم به کسی چیزی نمی‌گوید. حتا تارو.
بازی شروع می‌شود و بعد از چند صحنه هر تیم یک گل می‌زند. چند دقیقه بعد بر اثر برخورد اتفاقی آرنج سوباسا با قفسه سینه میزوگی در یک صحنه، سوباسا می‌ترسد که قلب میزوگی چیزی شود. میزوگی همانجا می‌فهمد که سوباسا قضیه بیماریش را می‌داند. عصبانی می‌شود! دوست ندارد سوبا در این بازیِ جدی نسبت به او دلسوزی داشته باشد! زور می‌زند با تحریک سوباسا کاری کند که او هیچ لطف و ترحمی نکند و این بیماری قلبی اثری روی بازی او نگذارد. میزوگی می‌خواهد سوبا همه تلاشش را بکند و توجهی به بیماری او نکند. اما سوباسا نمی‌تواند. او آرام آرام در طول مسابقه و تا پایان نیمه اول از دست می‌رود و کاملن می‌بُرد و نسبت به ادامه بازی ناامید می‌شود!... میزوگی علیرغم بیماری قلبی‌اش خیلی خیلی خوب و تکنیکی است!... و تارو هم نمی‌تواند کمکی به سوبا کند چون هم مهارت میزوگی را درست نمی‌شناخته و هم هیچکس از بیماریش به تارو چیزی نگفته. در واقع تارو اطلاعاتی ندارد که روی آن کار کند برای کمک به سوباسا و قهرمان. میزوگی با وجود قلب مریضش بسیار عالی‌ست و به اعتراف خود سوباسا، او از همه لحاظ بهتر از سوباست! تا جاییکه سوباسا در ابتدای نیمه دوم همه چیز را از دست رفته می‌بیند. باخت را قبول کرده و دیگر انرژی و نای ایستادن برای مبارزه ندارد!... هوا گرفته و بارانی است. نانکاتسو 
۳-۱ عقب افتاده؛ سوباسا بریده و ناامید روی زمین افتاده است! و میزوگی با دیدن این صحنه با تلخی تصمیم می‌گیرد که نانکاتسو را خُرد کند! چون مسابقه‌ای که با کلی شوق برای مبارزه با سوباسا به آن آمده بود، حالا به این شکل در حال اتمام است. او تصمیم می‌گیرد سوباسا را بخاطر باختن روحیه‌اش مجازات کند!...

کسی امیدی به برخاستن دوباره سوبا ندارد. همه فکر می‌کنند کار تیم نانکاتسو تمام است!... تا اینکه در ابتدای نیمه دوم واکی‌بایاشی (که به امید حضور در فینال خودش را به شهر محل مسابقات رسانده) با عصبانیت از میان تماشاگران شروع به داد و تلنگر زدن به سوباسا می‌کند! او را تحقیر می‌کند و از او بابت این ناامیدی جواب می‌خواهد!... بعد از او هم نوبت روبرتو است. به او می‌پرد و سرزنشش می‌کند!... با داد و عصبانیت آنها، سوباسا سر بالا می‌گیرد و کمی به خودش می‌آید. بعد از حرف‌های آنان که گوش سوبا باز شده، حالا نوبت تاروست. تارو می‌داند از کدام در وارد شود. با توپ فوتبال در دست نزدیک او می‌آید:
«اونا راست میگن سوباسا. من فکر نمی‌کنم حتا میزوگی هم فکر کنه این واقعن تویی. نباید اجازه بدی اینجوری تموم شه. اگه اینکار رو بکنی، به همه هم‌تیمی‌هات، اونایی که تشویقت کردند، اون رقیبهایی که باهاشون جنگیدی، و از همه بدتر، این دوستِ همیشگی زندگیت (اشاره به توپ فوتبال در دستش که سوبا از ابتدا به همه بچه‌ها گفته توپ دوست ماست.) یعنی این توپ فوتبال خیانت کردی!»... و آن را به او می‌دهد. سوباسا می‌ایستد. توپ را نگاه می‌کند. چشمش جمع می‌شود. دوباره انگیزه‌اش را بدست می‌آورد. نوبت حمله است.
چند لحظه بعد، دفاعِ تیم موساشی که در طول بازی به رهبری میزوگی مدام سوباسا را در تله آفساید گیر انداخته تا او نتواند گل بزند، باز همان نقشه را در سر دارد. تارو که حالا با تاروی بدون اطلاعات و شناختِ اول بازی فرق دارد، وقتی دوباره قهرمان سر پا شده و نیاز به کمک دارد خوب نقشش را می‌داند. «اوراب» در صحنه‌ای می‌خواهد به سوباسای حالا با انگیزه پاس دهد که گل بزند؛ حواسش نیست که سوباسا باز در آفساید است. تارو می‌بیند، چشم می‌چرخاند و باز مشاهده می‌کند. حالا تله‌ی آفساید میزوگی و دوستانش را خوب می‌شناسد. و در همان لحظه‌ی پاسِ اوراب، جلوی او تکل میزند و مثل یک مدافع حریف توپ را از هم‌تیمی‌اش می‌گیرد! سوباسا می فهمد در آفساید است. سعی می‌کند از آفساید بیاید بیرون. تارو به او نگاه می‌کند؛ به خط دفاع نگاه می‌کند، دقیق!... صبر می‌کند،... صبر می‌کند،... صبر می‌کند،... سوبا یک لحظه از آفساید بیرون می‌آید. حالا!.... پاس دقیق. و گل!...

نانکاتسو یکی را جبران می‌کند ولی هنوز یک گل عقب است. اما حالا شرایط فرق می‌کند. سوباسا آن سوباسای اول بازی نیست؛ تارو هم حالا آن تارو نیست.

 

رشد شخصیت‌ها با کمک تارو.

دو، میزوگی:
سوباسا چند لحظه بعد بازی را مساوی می‌کند؛ اما میزوگی برای نشان دادن اینکه هنوز کم نیاورده است علیرغم فشاری که به قلبش می‌آید در صحنه‌ای احساسی دوباره گل برتری را می‌زند. گلی که به قیمت نیمه‌جان شدنش تمام می‌شود! چون حالا و بخاطر قلبش چند دقیقه آخر بازی را مجبور است کنار تیر دروازه خودی بایستد و دفاع کند. دوست ندارد تعویض شود اما توان حرکت دیگری هم ندارد. ولی سوباسا که به خواستِ خودِ میزوگی دیگر نمی‌خواهد به او ترحمی کند، راسخ تصمیم دارد نتیجه را عوض کند. میزوگی با علم به این تصمیمِ سوباسا دفاع را می‌بندد. خودش کنار تیر ایستاده و دستورات تاکتیکی می‌دهد تا سوباسا موفق نباشد. نانکاتسو کاری نمی‌تواند بکند. دفاعِ خوب تیم موساشی و زمان علیه آنهاست. سوباسا گیر افتاده و میزوگی آخرین لبخندهای پیروزی را می‌زند؛ آیا موفق می‌شود؟ آیا میزوگی کسی را فراموش کرده؟ چه کسی را فراموش کرده؟... گل زدن فقط کار سوباسا نیست؛ شوت زدن هم همینطور. قهرمان گیر افتاده؟ کمک کردن به قهرمان که فقط پاس دادن نیست!... و تارو می‌داند. در صحنه‌ای که سوبا را مهار کرده‌اند دریبل می‌کند و جلو می‌آید. گزارشگر می‌گوید: «مطابق انتظار، همون بازیکنی از نانکاتسو که تا آخرین لحظه امیدواره و اصلن تسلیم نمیشه جلو میاد!»...
شوت بزن تارو!... سوباسا مارک شده؟... خودت بزن!... می‌زند!... یا همه یا هیچ! یا الان یا هیچوقت!... شوتِ قوی و کات‌دارش را اما دروازه‌بان دفع می‌کند. توپ به سمت نقطه کرنر در حال رفتن به بیرون است که دفاع از سوباسا غافل می‌شود؛ و همین کافیست تا او خودش را نزدیک کرنر به توپ برساند. در این زمین بارانی، با این زمان کم و یک زاویه‌ی بسته و چند دفاع جلویش، هیچ کاری نمی‌تواند بکند. تنها چاره‌اش اینست که توپ را روی سرش بیاورد و با والی آن را به‌سمت دروازه بزند. این کار را می‌کند اما هیچکسی، حتا خوشبینانه‌ترین آدم در استادیوم هم امیدی به گل شدن آن توپ ندارد. چون زاویه خیلی بسته و تنگ است. توپ زده شده سمت دروازه بلند است و از روی دروازه‌بان خواهد گذشت اما میزوگی کنار تیر دورتر برای دفاع حاضر است. با وجود تحسینِ تلاش سوباسا برای گل زدن، اما میزوگی در ذهنش می‌گوید این شوتِ زاویه بسته را راحت برمیگردانم. راست می‌گوید؟ چرا باز همه فوکوسش فقط روی سوباساست؟ چرا فکر می‌کند گل زدن فقط کار قهرمان است؟ چرا همه رقیبان و تماشاگرها همیشه فوکوس‌شان فقط روی سوباساست؟ چرا همه آدم‌های دنیا همیشه فوکوس‌شان فقط روی سوباساست؟... درس نمی‌گیرند؟ عبرت نمی‌گیرند؟ آیا میزوگی هم با این همه هوش و مهارتش کسی را فراموش کرده؟... شوتِ سوباسا بصورت عرضی در حال نزدیک شدن به دروازه است. زاویه زیادی تنگ و بسته است و میزوگی کنار تیر با خیال راحت آماده است تا آن را دفع کند. پایش را بالا می‌آورد،...
اما صبر کنید!... بیایید چند لحظه و فریم برگردیم عقب.
واقعیت چیز دیگری است. واقعیت اینست که چند فریم قبل، وقتی سوباسا پرید که والی بزند، در چند لحظه سریع و کوتاه که حتا به یک ثانیه هم نمی‌رسد! سازنده با هوشمندی خاصی تارو را نشان می‌دهد. (عکس زیر) در چند لحظه خیلی خیلی کوتاه که بیشتر مخاطبان موقع دیدنش در بار اول، آن را از دست می‌دهند!...

واقعیت اینست که تارو فهمید. دانست. تارو دوباره مشاهده کرد و بدون اینکه کسی حواسش باشد قبل از ضربه‌ی سوبا و شوتِ او به سمت دروازه حرکت کرد. (برگردیم به چند ثانیه بعد و زمان حال) و حالا،... اینجا،... یعنی قبل از رسیدن توپ به میزوگی، او را غافلگیر می‌کند و با یک هد شیرجه‌ای آن را به گل تبدیل می‌کند!...

میزوگی که اصلن تارو را ندیده بود و فقط حواسش به حرکت سوبا بود ناامید می‌شود. رقیبان سوباسا ناامید می‌شوند. همه تماشاگرها و آدم‌های دنیا که طرفدار میزوگیِ خوش‌تیپ بودند ناامید می‌شوند. چون فراموشی بها دارد. چون حالا می‌داند و می‌دانند چه کسی را فراموش کرده بودند. حالا درس می گیرند. میزوگی تارو را فراموش کرده بود!... و تارو عاشق این فراموش شدن‌هاست. تارو منتظر این غفلت‌هاست چون می‌بیند. می‌داند. مشاهده می‌کند. بعد از گل، میزوگی یک جمله می‌گوید: «در آخر، تارو بازیکن کلیدی نانکاتسو بود.» (رشد میزوگی.)
این جمله‌ی درخشانی است!... و تا لحظه‌ای که تارو در داستان و مسابقات هست چند جا از زبان چند بازیکن و مربیان مختلف شبیه این جمله را می‌شنوید: «بازیکن فوق ستاره سوباساست ولی تارو بازیکن کلیدی‌شان است.» «گلزن تیم‌شان سوباساست اما تارو هدایت‌شان می‌کند.»... و وقتی این جمله را می‌گویند که برای‌شان دیر شده. چون تارو کار خودش را کرده 
و فقط می‌خندد. چون حالا قهرمانِ کنارش هم می خندد و خوشحال است.

 

فینال. کوجیرو؛ چاره‌ای جز خشونت نیست!

بازی نهایی با تیم میوا شروع می‌شود. واکی‌بایاشی به بازی رسیده است. از آن طرف میوا هم از نیمه نهایی یک دروازه‌بان جدید و عالی به‌اسم واکاشی‌مازو آورده است. کوجیرو که رویای رفتن به آکادمی «توهو» را در سر دارد و مامور استعدادیابی آکادمی توهو شرط گذاشته که کوجیرو برای رفتن به آنجا حتمن باید قهرمان این مسابقات شود، در همان ابتدای بازی و دقیقن بعد از سوت شروع بازی، سنگ خود را محکم و شوت خود را محکمتر به شکم سوباسا می‌کوبد! و می‌گوید که هیچکس نمی‌تواند جلوی قهرمانی او را بگیرد!... سوباسا از درد به خود می‌پیچد اما توپ را در هر حال به تارو می‌رساند و خودش جلو می‌رود؛ و تارو هم همان اول از کوجیرو محکم‌تر میخ خود را می‌کوبد: «من موقعی که تو مدرسه میوا بودم باهات همبازی بودم کوجیرو! یادته؟... ولی تو این بازی رقیبت ام!... مطمعن باش جام قهرمانی رو با سوباسا بالای سر می‌بریم!...» و توپ را به سوباسا پاس می‌دهد. هدف از نمایش این دوئل زودهنگام و کوتاه بین تارو و کوجیرو اینست که کوجیرو بفهمد نمی‌توان تارویی که اطلاعات و آنالیز او را دارد و خوب می‌شناسدش را کنترل کرد. در نتیجه نمی‌شود سوباسا را هم کنترل کرد. پس چطوری می‌شود جلوی تارو و کمک کردنش را گرفت؟ شاید با خشونت؟... فعلن نه. شاید بشود با واکاشیمازو جلوی گل زدن آنها را گرفت. شاید.

بازی فینال با بازی افتتاحیه که نانکاتسو باخت فرق دارد. هر دو تیم حالا بالانس شده‌اند. واکی این طرف؛ واکاشیمازو آن طرف. سوباسا این طرف، کوجیرو آن طرف. تارو این طرف، تاکشی آن طرف. برای همین اوایل بازی هر چه هر دو تیم می‌زنند به در بسته می‌خورد. کوجیرو گیر داده برای اینکه کَلِ واکی را بخواباند از پشت هیجده به او گل بزند. کاری که تابحال هیچکس حتا سوباسا هم نتوانسته انجام دهد. آن طرف تارو و سوباسا هم هر کاری می‌کنند نمی‌توانند به واکاشیمازو گل بزنند! هر مدلی نقشه می‌چینند و می‌شوتند همه را واکاشیمازوی منعطف و سریع و کاردرست می‌گیرد و هر سری هر دو تعجب می‌کنند! چرا تعجب؟ چرا نمی‌توانند گل بزنند؟... شاید درست حدس زدید، چون حالا واکاشیمازو برای تارو جدید است و او را نمی‌شناسد.
تا اینکه بالاخره در یک صحنه، وقتی شوت سوباسا با بلاک کوجیرو همراه می‌شود و هر دو به زمین می‌خورند، تارو برای ریباند پیش می‌آید و می‌خواهد بشوتد. در همان لحظه سوباسا هم سریع سر پا می‌ایستد و آماده شوت زدن می‌شود. همین باعث می‌شود تارو و سوباسا در اتفاقی نادر هر دو باهم به توپ می‌رسند و با هم می‌شوتند!... در نتیجه توپ کات عجیب و غریب و بدی می‌گیرد که این بار واکاشی هم نمی‌تواند آن را بگیرد و گل!... نانکاتسو جلو می‌افتد و نیمه اول به پایان می‌رسد. و این گل باعث می‌شود کوجیرو بفهمد هر دو تصمیم اول بازیش اشتباه بود:
۱. اینکه باید بیخیال گل پشت هیجده به واکی شود.
۲. و از آن مهمتر، برای مهار سوباسا و تارو چاره‌ای جز مصدوم کردنشان نیست!...
و نیمه دوم و دریایی از تکل و خشونت شروع می‌شود.

نیمه دوم؛ تارو. ریشه دادن، تنومند شدن؛... پیش به سوی اوج شخصیت.
اوایل نیمه دوم سوباسا و تارو از تکل‌ها جان سالم به در می‌برند اما بالاخره در یک صحنه تاکشی پای تارو را بد جور می‌زند! ساق پایش خونریزی می‌کند و به این ترتیب هدف اول اصلیِ میوا زده شد.

چند لحظه بعد نوبت سوباساست که در برخورد با واکاشی مصدوم می‌شود. او هم روی زمین می‌افتد. هر چند که مصدومیتش به جدیت تارو نیست. و همان توپ برمیگردد و گل مساوی میوا!... تارو برای درمان بیرون می‌رود. نفر بعد که مصدوم می‌شود واکی‌ست. فشاری که از اولِ بازی تا الان بخاطر شوت‌های محکم کوجیرو روی واکی آمده بود باعث می‌شود درد پای واکی که قبل از بازی‌ها مصدوم شده بود دوباره عود کند. چیزی بروز نمی‌دهد که تعویض نشود اما در حرکاتش درد می‌کشد. و حالا سه آسِ نانکاتسو مصدوم شده‌اند و بازی مساوی‌ست! چیزی شیرین‌تر از آن که میوا می‌خواست آرزو کند!
همه تیم یکصدا می‌شوند که تا برگشت تارو به زمین گلی نخورند؛ و نمی‌خورند. تارو به زمین برمیگردد. پزشک به مربی می‌گوید که درست است تارو بازی کند؟ سرمربی جواب می‌دهد:‌ «این آخرین بازی تارو با این بچه‌هاست. میخواد خاطرات خوبی براش ثبت بشه. نترس. تارو از همه بیشتر به تیم اهمیت میده. وقتی ببینه نمی‌تونه کمکی بکنه، خودش میاد بیرون.»
تارو به سوباسا می‌فهماند که می‌داند نقشه او چیست. حالا که میوا با وجود مصدومیت آنها جلو کشیده وقت ضد حمله است. تارو قول می‌دهد که توپ را به سوباسا پاس دهد؛ و بعد از حمله‌ی میوا با وجود درد توپ را از کوجیرو می‌گیرد و برای سوباسا می‌فرستد. اما او نمی‌تواند گل بزند و میوا توپ را می‌گیرد و بدون معطلی برای کوجیرو می‌فرستد. این بار نوبت ضد حمله آنهاست. همه‌ی نانکاتسو برای حمله جلو کشیده بود و فقط تارو بخاطر مصدومیت عقب مانده بود. حالا پاس بلندی در حال رسیدن به کوجیروست و کسی در دفاع نانکاتسو نیست جز تارو و واکیِ دروازه‌بان!...

رشد شخصیت‌ها با کمک تارو.
سه، کوجیرو:
تارو کوجیرو را می‌شناسد. با او هم‌مدرسه‌ای بوده. می‌داند کوجیرو این توپی که به سمتش می‌آید را وقتی بگیرد فقط به فکر مستقیم جلو رفتن و شوت زدن است. می‌داند کوجیرو دریبل نمی‌زند. استایل بازیش این شکلی‌ست. دریبل زدن و فانتزی بازی کردن را بچه‌بازی می‌داند. برای همین تارو می‌داند چگونه توپ را از او بگیرد. توپ به کوجیرو می‌رسد؛ برمیگردد. تارو مقابلش است. چکار باید بکند؟ جلوی او یک بازیکن معمولی نیست. تاروست. تارویی که خوب او و حرکاتش را می‌شناسد. و کوجیرو این را می‌داند. می‌داند تارو قبل از حرکتی رو به جلو و شوت زدنش، دست او را می‌خواند و ممکن است توپ و این فرصت طلایی برای گل زدن از دست برود!... خب؟ جای تغییر است؟ وقت رشد رسیده؟ باید عادت گذشته را کنار گذاشت؟ باید قبول کرد فوتبال فقط با قدرت بدنی و زور جلو رفتن و شوت قوی نیست؟ باید دریبل را باور کرد و به آن اعتقاد پیدا کرد؟ باید رشد کرد؟... بله؛ دیگر چاره‌ای نیست. کوجیرو برخلاف انتظار همه، تارو را با حرکت بدن فریب می‌دهد و دریبل می‌زند! همه ورزشگاه غافلگیر می‌شوند؛ حتا خود تارو!... سعی می‌کند جلوی او را بگیرد اما این تاروی مصدوم قادر به این کار نیست! و کوجیرو برای اولین بار در دوران فوتبالش دریبل می‌زند!... (رشد کوجیرو) و بعد هم یک شوت محکم که واکی مصدوم نمی‌تواند از آن فاصله نزدیک آن را بگیرد و گل. نانکاتسو حالا عقب می‌افتد!


فرار از شکست با حقه قدیمی.
گل اول نانکاتسو که سوبا و تارو باهم زدند از روی شانس بود. چقدر مگر احتمال دارد دو بازیکن با هم یک توپ را شوت کنند؟... خب حالا که واکاشی همه شوت‌های تکی حتا شوتهای سوباسا را می‌گیرد چطور می‌توان به او گل زد و بازی را مساوی کرد؟... نانکاتسو حمله می‌کند؛ فقط چند دقیقه مانده به پایان بازی اما هیچکس نمی‌شوتد! چون هر کسی می‌داند واکاشی شوت او را راحت می‌گیرد. وقتی چاره‌ای نیست همه امیدشان به کیست؟ قرار بود به کی باشد؟ اول متن را یادتان بیاید؛ کمک غیبی!... و کمک غیبی قهرمان اصلی داستان نیست. کمک غیبی کسی است که کسی از اون انتظار معجزه ندارد. توپ را به تارو می‌دهند. تارو پشت سوباسا قرار می‌گیرد، این بار اما به او پاس نمی‌دهد، به او می‌شوتد!... طوری می‌شوتد که مستقیم به سمت سوباسا برود. تارو با هر حمله‌شان از اول بازی اطلاعاتش را از واکاشی جمع کرد. فهمید برای گل زدن به این دروازه‌بان لعنتی ساده نباید رفتار کرد. چاره اینست که مثل گل اول، قدرت خودش و سوباسا باهم جمع شود. گل اول شانسی بود؟ خب حالا می‌شود برای تکرارش نقشه ریخت. به سمت سوباسا محکم می‌شوتد و به سوبا اشاره می‌کند که شوتش را با قدرت بیشتری به سمت دیگری از دروازه بزند!... سوبا قصد تارو را می‌گیرد. اینکار را می‌کند و می‌شوتد و واکاشی را به زحمت سنگینی می‌‌اندازد. اما او به هر زوری هست به‌زحمت توپ را دفع می‌کند. توپ برمیگردد و صاف به کوجیرو می‌رسد و فرصت ضد حمله‌ای دیگر برای میوا. اما تا می‌خواهد به خودش بجنبد واکی از دروازه بیرون می‌آید و آن را می‌قاپد. مستقیم به سمت دروازه می‌رود. لحظات آخر است.
واکی بعد از ورود به زمین میوا، از فاصله‌ای دور محکم می‌شوتد. واکاشی خوشحال است از این شوتِ ساده و از راه دور، چون گرفتنش هیچ کاری نخواهد داشت. ولی این یک شوت نیست، (شوت ایشیزاکی را یادتان هست؟) این همان حقه قدیمی‌ست. بعد از ضربه، واکی تارو را صدا می‌زند. تارو حتا به واکی نگاه هم نمی‌کند. خودش خدای این نقشه‌هاست! اوکی می‌دهد و نگفته می‌داند چه کند. به سمت توپ می‌پرد و نزدیک دروازه هد شیرجه‌ای می زند، همه‌ی میوا می‌ترسند!... حتا واکاشی با اینکه می‌پرد هم می‌داند به آن توپ نخواهد رسید؛ اما این بار مشکل اینجاست که توپ بیرون از چهارچوب است و هدِ تارو دارد به سمت اوت می‌رود. تارو ناامید می‌شود. ولی سوباسا با هر بدبختی هست خودش را به توپ می‌رساند و جلوی دروازه آن 
را گل می‌کند. بازی در لحظه آخر مساوی تمام می‌شود و به وقت اضافه می‌رود!

 

وقت اضافه. فداکاری. از جان مایه گذاشتن!

قبل از شروعِ دوباره، پزشک و مربی تارو را معاینه می‌کنند. مربی می‌گوید: «بدون تو برای ما سخته. ولی میتونی ادامه بدی؟»... پدر تارو هم به آنها می‌پیوندد. کار نقاشی کشیدنش در این شهر تمام شده و می‌خواهد بداند اگر تارو نمی‌تواند ادامه بدهد همین حالا جمع کنند و از شهر بروند!... انگار نه انگار تارو دارد همه زندگیش را برای این بازی می‌گذارد! انگار نه انگار این آخرین بازی او با این بچه‌هاست و هنوز کلی برایش نقشه دارد. قول می‌دهد که می‌تواند بازی کند. وقت اضافه دو زمان ۵ دقیقه‌ای است. و طبق قوانین اگر هر دو تیم بعد از پایان وقت اضافه هم باز مساوی شوند، پنالتی در کار نخواهد بود. بلکه دوباره دو زمان ۵ دقیقه‌ای بازی می‌کنند و اگر در پایان همچنان مساوی باشند هر دو تیم قهرمان شناخته می‌شوند.

بازی شروع می‌شود. در وقت اول در نیمه اول هیچکدام از تیمها نمی‌توانند گل بزنند تا اینکه در صحنه‌ای مصدومیت تارو کمی عود می‌کند. در حالیکه توپ را در اختیار دارد، دردِ پایش می‌گیرد و روی زمین می‌نشیند. بازیکنانِ میوا فرصت را غنیمت می‌شمرند و به او حمله‌ور می‌شوند تا توپ را بگیرند. تارو، زخم‌خورده آنها را می‌بیند و دندان‌هایش را  از درد و خشم به‌هم می‌فشارد:
«بیاید سمتم!... آره! بیاید سمت لعنتیا!... همه‌تون بیاید سمتم! چون اینجوری سوبا آزاد میشه!...»

و بعد که حریفان تکل زدند با هر زوری هست قبل از رسیدنشان برمیخیزد و روی هوا می‌پرد و توپ را برای سوبا می‌فرستد. و تکل‌ها؟... و آخ که تکل‌ها!... تکل‌ها مستقیم روی پای مصدومش می‌نشینند!...

تارو روی زمین می‌افتد و از درد شدید به‌خودش می‌پیچد!... توپ به سمت سوبا می‌رود. سوبا توپ را می‌گیرد و با دیدن دردِ تارو، با هر انگیزه و هر قدرتی هست می‌شوتد. توپ اینبار از واکاشی هم می‌گذرد و گل می‌شود!... اما قبل از گل شدن، داور هم بخاطر وضعیت مصدومیت تارو و هم تمام شدن وقت، پایان نیمه اولِ وقت اول اضافه را اعلام می‌کند و گل را حساب نمی‌کند!... تارو بین دو نیمه با درمانِ دوباره باز از تعویض سر باز می‌زند. نیمه دوم هم هیچکس زور گل زدن ندارد و اولین وقت اضافه مساوی تمام می‌شود. حالا طبق قانون باید در دومین وقت اضافه دو نیمه ۵ دقیقه‌ای دیگر بازی کنند. قبل از شروع اما تارو به سوباسا می‌گوید که می‌ترسد با این وضع مصدومیت بدش وبالِ تیم باشد و باعث شود حرکت‌شان کند شود؛ و اگر سوبا بخواهد تارو می‌تواند برود بیرون و تعویض شود. سوباسا اول از او می‌پرسد: «خودت چی؟ فکر می‌کنی پات انقدر درد میکنه که نتونی بازی کنی؟» تارو جواب می‌دهد: «من پام بشکنه هم تا آخرش هستم! ولی،...» و سوبا عصبانی اعتراض می‌کند و وسط حرفش می‌پرد: «پس حرف تعویض رو اصلن نزن!... من فقط با تو می‌تونم به این واکاشی گل بزنم! می‌فهمی؟!...» واکی هم تایید می‌کند. برای همین نقشه می‌کشند در نیمه اول از دومین وقت اضافه، تارو و سوبا فقط جلو بمانند و استراحت کنند و باقی تیم فقط دفاع کنند تا ۵ دقیقه دوم که حال هر دو بهتر شود و بعد حمله کنند.
با انرژی مضاعف بازیکنان دیگرِ نانکاتسو، نقشه به‌خوبی اجرا می‌شود و 
۵ دقیقه اول گلی نمی‌خورند در حالیکه سوبا و تارو جلوی تیم استراحت می‌کنند. ۵ دقیقه‌ی دوم و نهایی شروع می‌شود. نانکاتسو شروع به حمله می‌کند اما مصدومیت تارو با کسی شوخی ندارد و در همان اولین حمله درد پایش زمینگیرش می‌کند!... انگار دیگر امیدی به تارو نیست. کوجیرو درحالیکه تارو روزی زمین افتاده توپ را می‌قاپد. خوشحال به‌سمت دروازه نانکاتسو می‌رود. با چند پاسکاری، حالا تنها جلوی دروازه است و از فاصله نزدیکی شوت می‌زند. این بار انگار واکی هم تسلیم شده و توپ قرار است گل شود؛ اما سوبا که برگشته، توپ را جلوی دروازه بلاک می‌کند و از همان جا علیرغم اینکه تارو مصدوم است و روی زمین افتاده، برایش پاس بلندی می‌فرستد. و برای چراییِ این کارِ عجیبش چند جمله می‌گوید: «من فقط تارو رو دارم!... بلند شو. بذا بهشون نشون بدیم هنوز می‌تونیم!»...

تارو با هر زوری هست برمی‌خیزد. توپ را می‌گیرد. از شدت درد تعادل درستی ندارد اما به هر قیمتی شده با سوبا جلو می‌روند. تا اینکه جلوی دروازه می‌رسند و تارو شوت کات‌داری می‌زند، واکاشی با خوشحالی دفعش می‌کند و روی زمین می‌افتد. ایشیزاکی اما ریباند را می‌گیرد و سریع روی دروازه سانتر می‌کند. همه منتظرند سوبا طبق عادت دوباره برای والی‌زدن بلند شود؛ اما این بار این تاروست که برخلاف انتظار می‌پرد تا والی بزند! کوجیرو فکر می‌کند نقشه‌شان همین بوده و آن را فهمیده، برای همین با تارو بلند می‌شود که جلوی شوت او را بگیرد. اما تارو توپ را والی نمی‌زند؛ قصدش هم از اول زدن توپ نبود. او توپ را با ضربه کوچکی فقط به سمت سوبا رد می‌کند. در واقع نقشه این بوده که هم حواس واکاشی و هم کوجیرو را پرت کند تا سوباسا با فراغ بال کار خودش را بکند. و سوبا متوجه می‌شود و بلند می‌شود برای توپی که به سمتش رسیده و یک شوت و این بار بالاخره نقشه‌شان جواب می‌دهد. گل!... نانکاتسو جلو می‌افتد.
بله. اگر تارو، تاروی مشاهد‌ه‌گر و حواس‌جمع است و از اول بازی و بعد از هر حمله اطلاعات کوجیرو و واکاشی را ذخیره کرده، حالا کاری می‌کند که حتا این دو نفر هم گولش را بخورند!

اوج!... این پایان نیست این یک اوج است!
(خب، هر چه از تارو تا اینجا دیدید و خواندید را جمع کنید بگذارید کنار، چون این قسمت آخرین مساوی‌ست با تمامش. این اوج شخصیت تاروست!)
تنها دو دقیقه مانده به پایان. میوا عقب افتاده و کوجیرو زور می‌زند بازی را مساوی کند. در حمله بعدی اما این بار مصدومیت واکی شدید عود می‌کند. وسط بازی روی زمین می‌افتد. میوا و کوجیرو آماده‌ی سو استفاده‌اند. نانکاتسو می‌خواهد آماده تعویض کردن واکی شود اما کوجیرو قبل از برگشتِ حمله‌شان و قبل از اینکه داور سوت بزند برای تعویض، همان لحظه که واکی روی زمین است به سمت دروازه می‌شوتد. واکی همان شکلی که خوابیده روی زمین جهش می‌کند و توپ را بطور موقت دفع می‌کند. گل نمی‌شود اما توپ روی هواست. ریباندش نزدیک کسی نیست و دفاع نانکاتسو می‌خواهد آن را کامل دفع کند، اما واکاشی که چند لحظه قبل برای آخرین حمله از دروازه جلو آمده بود به توپ می‌رسد. واکی سمت دیگر دروازه روی زمین است. واکاشی هم بلند می‌شود و با ضربه‌ای شبیه به حرکات کاراته روی هوا، محکم و دقیق توپ را به سمت مخالف واکی می‌فرستد که دروازه خالی است. هیچکس در نانکاتسو امیدی به گل نشدن آن توپ ندارد. انگار دیگر کاری از هیچکس برنمی‌آید. همه ناامیدانه به توپی که با سرعت در حال رفتن به داخل دروازه است نگاه می‌کنند و فکر می‌کنند توپ گل خواهد شد و بازی مساوی می‌شود و تمام!... آیا تمام؟ یعنی هر چه سوباسا و واکی رشته کردند پنبه خواهد شد؟ ‌نانکاتسو و واکی و سوبا و بچه‌ها ناامیدند؟... پس آن کمک غیبی کجاست؟ همان کسی که هیچکس هیچوقت حواسش به او نیست. همان کسی که تا آخرین لحظه ناامید نمی‌شود و هر چه دارد رو می‌کند؟

 

رشد شخصیت‌ها با کمک تارو.
چهار، سوباسا:

توپی که کسی در تیم نانکاتسو به گل نشدنش امید ندارد؛ حادثه ناگواری که کسی به اتفاق نیفتادنش امید ندارد فقط یک نفر را صدا می‌زند!... تارو در حالیکه سر پایین انداخته، مصمم، راسخ، با مشت‌های گره کرده، با هر چه در توان دارد به سمت توپ با آخرین گام‌هایش حمله‌ور می‌شود!... مثل تمام فیلم‌هایی که حتمن تابحال دیده‌اید، که کمک و دوستِ قهرمان برای زنده ماندن قهرمان اصلی خودش را جلوی گلوله دشمن پرتاب می‌کند و فداکاری می‌کند؛ تارو هم در صحنه‌ای فوق‌العاده زیبا و اسلوموشن، انگار که آخرین قدم‌‌های خودش را برای فداشدن برمیدارد!... و هنگام رفتن به سمت آن شلیک، با خودش با درد شدید و ناله زمزمه می‌کند:

«من نمیذارم این گل بشه!... من نمیذارم این شوت گل بشه!... من به هر قیمتی شده جلوی این شوت رو می‌گیرم!... ما باید ببریییییییییم!...»

به هیچ چیز فکر نمی‌کند. تنها هدفش، تنها هدفش و تنها هدفش فقط اینست که آن توپ نباید گل شود. حالا شده به هر قیمتی! شده به قیمت جانش!... و با تمام سرعت و توان خودش را به سمت توپ پرتاب می‌کند!... و دقیقن قبل از ورودِ توپ به گل، با ساق پایش و در حالیکه کنترلی روی پرشش ندارد جلوی آن را نزدیک تیر دروازه می‌گیرد!... توپ گل نمی‌شود!... تارو اما،...

تارو در همان حال چون کنترلی روی سرعت و پرشی که کرد نداشت با سر و پیشانی محکم و شدید به تیر دروازه می‌خورد!... همه شوکه می‌شوند: «میساکی!!...» ماموریت انجام شد. قهرمان نجات یافت. تارو اما بعد از دفع توپ و بخاطر ضربه سرش به تیر، مثل پرِ کاه روی زمین می‌افتد!... چشمان همه از دیدن این حرکت و صحنه گرد شده!... سوبا چیزی که می‌بیند را باور نمی‌کند! مصدومیتِ خودش از تارو و واکی خفیف‌تر بود اما او بیشتر از آن دو نفر در طول بازی ضعیف شد. خصوصن وقتی می‌بیند تارو بعد از افتادن روی زمین، همانطور درازکش با پیشانی خونین به او لبخند می‌زند!...

توپی که تارو دفع کرد جلوی دروازه به سوبا رسیده. سوبا هنوز از دیدن آن صحنه و آن لبخندِ تارو و خونِ روی صورتش هنگ است! خوب دور و برش را نگاه می‌کند. تارو جلوی چشمش با سر و پایی خونی، واکی آن طرف از درد، همه‌ی تیم دور و برش از خستگی خودشان را فدا کرده‌اند برای پیروزی او. و او؟... او تازه به‌خودش می‌آید. سوبا تازه رشد می‌کند. خون و آتش جلوی چشمانش را می‌گیرد.

تنها چند ثانیه به پایان مانده. سوبا توپ را با خشم و آتشی که در نگاهش افروخته شده برمیدارد و به سمت دروازه میوا حمله‌ور می‌شود. «ما باید با اختلاف دو گل ببریم تا بازی اولی که با اختلاف یک گل باختیم هم جبران بشه!.. بچه‌ها جونشون رو برای این بازی گذاشتند!»... واکاشی به سرعت به سمت دروازه خودی برمیگردد. کوجیرو هم همینطور. تاکشی هم سعی می‌کند پا به پای سوبا برگردد، اما برق و آتشی که در نگاهِ الانِ سوبا هست او را می‌ترساند. تاکشی تسلیم می‌شود. «چه نگاهی! چه چشمهای مصمم ترسناکی!»... کوجیرو جلوی دروازه به استقبال سوبا می‌رود. دوباره همان دوئل و این بار این آخرین دوئل است. اما این دفعه این سوباساست که کوجیرو را شکست می‌دهد. کوجیرو بعد از رد شدنِ سوبا باخت را قبول می‌کند و بهت زده روی زمین می‌افتد. و حالا نفر آخر واکاشی است. سوبا این بار نمی‌شوتد. بلکه خودخواسته به استقبال واکاشی می‌رود. واکاشی شیرجه می‌زند برای گرفتنش اما این سوبای حالا رشد شخصیت پیدا کرده و تغییر یافته را مگر کسی می تواند بگیرد؟ او واکاشی را هم دریبل می‌زند. و جلوی دروازه خالی، با آخرین قدرتش توپ را می‌شوتد!... گل!... بازی تمام!... قهرمان!

 

خداحافظ تارو. خداحافظ تاروی تنها.

مسابقات تمام می‌شوند. برای هر کسی اتفاقات خوبی می‌افتد. کوجیرو با وجودی که قهرمان نشد اما به آکادمی توهو می‌رود. سوبا قرار بود با روبرتو به برزیل برود اما روبرتو زیر قولش می‌زند و برای اینکه نمی‌خواهد سوبا را از خانواده و کشورش بگیرد تنها و بدون خداحافظی به برزیل بازمیگردد. سوبا دلشکسته می‌شود اما تصمیم می‌گیرد با ایشیزاکی و همین بچه‌ها تیمِ سال‌های بعد نانکاتسو را قوی‌تر بسازد. واکی قرار است برای دوره حرفه‌ای دروازه‌بانی به آلمان برود. همه بچه‌ها هم به مقطع بالاتر و تیم‌های قویتر مدرسه‌شان و یا یک مدرسه جدیدتر می‌روند. اما تارو؟...
تارو آواره است. تارو نمی‌تواند بماند. ماندنش دست خودش نیست. پیشرفت در فوتبال و اتفاقات خوب بعد از قهرمانی تیم برای تارو نیست. تارو باید به حرف پدرش گوش کند و وسایلش را جمع کند و بخاطرشغل او از این شهر هم برود!... حتا اینقدر برایش خداحافظی از این بچه‌ها سخت است که به آنها نمی‌گوید دارد یک روز زودتر می‌رود و می‌خواهد بدون اینکه آنها بفهمند و بدون خداحافظی برود. حتا خودش را لایق یک خداحافظی هم نمی‌داند!... اما موقع رفتن‌شان ایشیزاکی اتفاقی او و پدرش را می‌بیند. قضیه را می‌فهمد و شاکی می‌شود که تارو باید بهشان می‌گفت! به همه بچه‌ها در همان زمان کم خبر می‌دهد. همه می‌آیند جز سوبا. سوباسا که هنوز از رفتن روبرتو غمگین است در خانه نیست و ایشیزاکی در پارک نزدیک خانه پیدایش می‌کند. «تارو داره میره!... همین الان!»... سوبا و ایشیزاکی به سمت ایستگاه می‌دوند. اتوبوس تارو یک ربع دیگر می‌رود. تارو و پدرش در ایستگاه منتظرند. با بچه‌ها خداحافظی می‌کنند. اتوبوس آماده رفتن می‌شود و سراغی از سوبا و ایشیزاکی نیست. تارو و پدرش سوار می‌شوند و از بچه‌ها خداحافظی می‌کنند. اتوبوس حرکت می‌کند،... و سوبا تازه از دور می‌رسد. فریاد می‌زند. تارو پنجره را باز می‌کند. سوبا را می‌بیند. سوبا به اتوبوس نخواهد رسید اما توپی را که به یادگار همه بچه‌ها برای تارو امضا کرده بودند و قرار بود سوبا هم امضا کند را به سمت اتوبوس و تارو می‌شوتد. تارو توپ را می‌گیرد. سوبا روی آن نوشته: «قول بده توی تیم ملی دوباره همبازی بشیم!... امضا سوبا.»... و تارو می‌خندد و تشکر می‌کند اما می‌رود. تنها.

شخصیت تارو نیمه‌های این فصل، یعنی قسمت ۲۷ از فصل ۵۲ قسمتی خداحافظی می‌کند تا شاید فصل بعد!... و در قسمتِ بعدی که داستان کات و فلش فوروارد می‌شود به سه سال بعد و اینکه همه بزرگتر شده‌اند و مشغول فوتبال حرفه‌ای، می‌شنویم در این سه سال از تارو هیچ خبری نبوده! یعنی بعد از رفتن از نانکاتسو، اصلن در هیچ کجای فوتبال ژاپن کسی او را ندیده و معلوم نیست کجاست؟!... تا اینکه چند قسمت بعد، واکی که در آلمان است بالاخره او را اتفاقی در فرانسه پیدا می‌کند. پدر تارو که نقاش بوده در نهایت در یک شهر فرانسه بطور ثابت ساکن شده و تارو هم آنجا تا جایی که می‌تواند به فوتبالش ادامه می‌دهد.

سوال:

هیچ می‌دانستید تارو تنها شخصیتی بین همه بچه‌های انیمه است که پدر و مادرش از هم جدا زندگی می‌کنند؟! دقت کرده بودید تا حالا؟... خودم هم تا قبل نوشتن این مقاله نمی‌دانستم. نویسنده و سازنده هیچ‌جای سریال به شما این اطلاعات را مستقیم نمی‌دهند که «والدین تارو از هم جدا شده‌اند». اما مدام با تنها نشان دادن تارو و پدرش و اینکه مادرش را فقط در چند دقیقه آخرِ بازی فینال می‌بینید، سعی می‌کنند بدون زدنِ حرفی از جدایی رسمی والدینش، این را به شما نشان دهند و بفهمانند. (شاید خودشان دوست نداشتند مفهومِ جدایی والدین در یک انیمه نوجوانان و کودکان مستقیم مطرح شود.) حتا موقع خداحافظی هم، تارو و پدرش تنها سوار اتوبوس می‌شوند. خبری از مادر نیست.

 

وداع!

باری،...
دست و هورا، نور دایره‌ای‌شکلِ قهرمان، پیشرفت، محبوبیت و شهرت و از همه مهمتر عشق در این دنیا همیشه برای نقش‌های اول است. سوباساها و واکی‌ها و واکاشیمازوها و کوجیروها و... در یاد می‌مانند؛ فوکوس روی اینهاست و همه عاشق اینها می‌شوند. 
Wallflower بودن، گوشه‌گیر بودن، تارو بودن در این دنیا ارزش دارد اما به ماندگاری و محبوبیت در یادها نمی‌رسد. تاروها با هر چقدر فداکاری و از جان مایه گذاشتن هم در نهایت فقط قابل احترام‌اند. در یادها نمی‌مانند. الگوی کسی نمی‌شوند. کسی دوست ندارد و آرزو نمی‌کند جایشان باشد. هیچکس متوجه ارزش‌شان در چرخش این دنیا نمی‌شود. هیچکسی عاشق‌شان نمی‌شود. هیچکسی برایشان تب نمی‌کند تا ببیند آنها برای آن شخص چگونه می‌میرند!...

تارو و تاروها خود عشق‌اند! اما هیچوقت هیچکسی آنطور که باید نمی‌بیندشان!... تاروها تنها می‌آیند، تنها می‌مانند،... و در آخر هم تنها می‌روند.

 

و چقدر و چقدر غصه می‌خورم وقتی از چند هم‌نسلم و بچه‌های دهه شصت و آن موقع می‌پرسم: «که در کارتون فوتبالیست‌ها (انیمه کاپیتان سوباسا) چه کسی را از همه بیشتر دوست داشتی؟...» و وقتی خودم جواب می‌دهم: ‌«تارو.» گاهی از من می‌پرسند: «تارو کدام یکی بود؟»... و هیچکس نمی‌داند برای من این غمگین‌ترین سوال زندگی‌ست!


پایان.
سعید زادمهر

...

از این به بعد نوشته‌ها را بیشتر در کانال خواهم گذاشت:

https://t.me/autobioG

چند ثانیه بیشتر؛...

قفل گوشی را که باز می‌کنی و وایفای‌اش را که روشن می‌کنی، تا بخواهد بگردد و به اینترنتی که می‌شناسد هم وصل شود، معمولن چند ثانیه‌ای طول می‌کشد. اکثر آدم‌ها این چند ثانیه را چکار می‌کنند؟ هیچ‌کار. اگر احیانن بیشتر هم طول بکشد حتا اعصاب‌شان خُرد هم می‌شود!

من اما هر بار حال می‌کنم با این چند ثانیه!... عکست را گذاشته‌ام پس‌زمینه‌ی موبایلم و برای بیشتر دیدنِ تو حتا این چند ثانیه را هم از دست نمی‌دهم. حالا گیرم که گاهی بخواهد بیشتر هم طول بکشد. چه بهتر!... اصلن ببینم؟ آدم مگر موبایل می‌خواهد که با آن به اینترنت و وایفای وصل شود؟!... نه! آدم موبایل می‌گیرد که عکسِ کسی که دوستش دارد را بگذارد پس‌زمینه‌اش، هی بیخود نگاهش کند، هی حالش خوب شود!...

بماند که هنوز هم هست و تو نمی‌دانی!...

روی اعصابش راه برو. قشنگ و خوب قدم بزن و پیاده‌روی کن با کفش؛ با زبانت!...
برایش احترامی قایل نشو. خواسته‌ها و نیازهایش را در نظر نگیر. اولویت هزارم زندگیت هم نباشد. کاری اگر ازت خواست، برایش انجام نده. توجهی بهش نکن. حرف بزن و بهش قول بده و مثلن اگر دیدی خیلی اصرار دارد که ببیندت، بگو: «باشه. فردا می‌بینمت.» مُنتها فردا که شد بزن زیر حرفت! مثل همیشه یک بهانه‌ای جور کن هر دفعه. مثلن بگو: «حالم خوب نیست؛ باشه یه روز دیگه». یا مثلن، «دارم میرم جایی با یکی از بچه‌ها» یا «همان یکی از بچه‌ها دارد می‌آید پیشم»؛ یا «مهمونی دعوت ام» یا هر چی. به هرحال با یک توجیهی و بالاخره هر چیز منطقی و غیرمنطقی کنسلش کن همیشه.
بهش بی‌احترامی کن. توهین کن! به رفتارهایش، احساساتش؛ به دوست‌داشتنش؛ به اینکه دوستت دارد هنوز!.. به دلتنگی‌اش. به بغضش. به دل و قلبش که مثل ابر بهار گرفته از بس ندیده‌ات!... تا می‌توانی زخمِ زبان بزن و مسخره کن این دوست‌داشتنش را. حتا شده برای اینکه عاشق بودنش را حساب نکنی کل وجودِ عشق را زیر سوال ببر. چپ و راست برو و بیا و مدام دنبال یک مورد کوچک و یک فرصت باش که توی سرش بزنی جمله‌ی: «تو عاشق نیستی.»... مهم نیست که خودت هم می‌دانی که اتفاقن چقدر هم خوب عاشقت هست و چقدر حرفت درست نیست، مُنتها تو هی بهش بگو این جمله را؛... «تو عاشق نیستی.»
هر چه بیشتر خواستت، بیشتر دور شو ازش.
هر چه بیشتر خواستت، کمتر باش برایش.
اگر دیدی بعد از همه‌ی اینها هنوز همانطور، همان شکلی، مثل روز اول دوستت دارد و اصلن عصبانی نمی‌شود و از کوره در نمی‌رود و اعتراضی نمی‌کند، دوزِ همه‌ی اینها را تا می‌توانی مدام بیشتر کن!... بیشتر و بیشتر و بیشتر و بدتر!... خشن‌تر.
بی‌رحم‌تر!
انقدر زیادش کن تا بالاخره یک روز طاقتش تمام شود و دلخور شود و کمی عصبانی و صدایش فقط یک دسی‌بل از حدِ معمول برود بالاتر؛... بعد، دست بگیر همان را! بیا و داد و هوار کن و پیش همه جار بزن که: «آی! آهای! وای و هوار!.. یک کسی که خیلی وقته می‌گفت دوستم داره و عاشقمه، دیدید؟ دیدید؟... عاشقم نبود!»

نترس؛ اتفاقی برای تو نمی‌افتد. کسی از تو و این جزییات خبر ندارد. همه فکر می‌کنند تو آدمِ خوبی بودی و هستی. اوست که عاشق است و رسوا و حالا هم آدم بده‌ی داستان!... نترس؛ هیچکس هیچوقت نمی‌فهمد مقصر تویی!...

دست نمی‌زنم!

بچه که بودیم نباید دست می‌زدیم به خیلی چیزها. یعنی دوست داشتیم بزنیم اما نباید. با پدر یا مادر یا هر بزرگتر دیگری که می‌رفتیم بیرون، خیلی چیزها را می‌دیدیم و دل‌مان می‌خواست. اما خب، اوضاع‌مان خیلی خوب نبود و برای همین نمی‌شد داشته باشیم‌شان. ماشین کُنترلی! ماشین بزرگِ بوق‌دار! تفنگ آب‌پاش بزرگ! توپ چهل‌تیکه!... بعد که یاد گرفته بودیم قیمت بپرسیم، موقع پرسیدن عمدن هم دست می‌زدیم: «آقا اینا چنده؟»... -«فروشی نیست!‌ دست نزن بچه! برو بینم!...»
همینطور که این‌ور و آن‌ور می‌رفتیم هی سر بزرگترمان غر می‌زدیم: «مامان! مامان! اینو می‌خوام! ینو بخر؟! بخر برام!»... -«هیس!... زشته! دست نزن!... آدم هر چی که می‌بینه نمی‌خواد بچه!»... آدم هر چه ببیند را نباید بخواهد. جمله‌ی درستی است. راستش دوتا از آن چیزها عقده داشتنش بد روی دلم ماند؛ قطار برقی و بعد هم، دوچرخه!... هیچوقت نداشتم. گفتم که اوضاع‌مان خیلی خوب نبود. حتا با دعوا و گریه هم آخر سر چیزی عایدمان نمی‌شد. آخرش مادر یا پدر یک چندکیلو سیب‌زمینی و پیاز می‌گرفت؛ بعد هم قند و شکر یا روغن کوپنی را می‌داد دست من و برمی‌گشتیم خانه.
خیلی خیلی زیاد اگر گیر می‌دادیم و داد می‌زدیم و قهر می‌کردیم، یک روز بهمان می‌گفتند: «باشه. حالا قهر نکن. تو قول بده درسهاتو بخونی، ۲۰ شی؛ شاگر اول بشی، خودم برات می‌خرم.»... شدیم! هر سال شاگرد اول شدم. طوری که شاگرد اولی زخم شد در مدرسه‌هایم. نه بخاطر قول و جایزه؛ همینطوری از روی عادت. ولی خب، هیچوقت هم نه کسی برای‌مان قطار برقی خرید، نه دوچرخه!...
«نگاه کن؛ اما دست نزن. آدم هر چیزی که می‌بیند را نمی‌خواهد.»
ماند روی‌مان. عادت شد. شد مدل زندگی. خو گرفتیم به نخواستن. نخواستنِ چیزها، قشنگی‌ها، آدم‌ها و خیلی از زیبایی‌های دنیا؛... حالا که بزرگ شدیم دیگر یاد گرفتیم. می‌بینیم اما دست نمی‌زنیم. خانه، ماشین، مال دنیا که جای خود؛ الان مثلن نگاه که می‌کنی همه قشنگ شده‌اند؛ خوشگل و جذاب و دوست‌داشتنی!... تو اتوبوس و مترو و کوچه و خیابان و فضای مجازی آنقدر آدم‌های خوشگل و خواستنی می‌بینیم!... اما دست نمی‌زنیم. برای ما نیست. از دور نگاه می‌کنیم؛ «چه قشنگ!» «چقدر خوشگل!»... بعد شده که بالاخره برای یکی‌شان طاقت نمی‌آوریم و مثل همان بچگی سرمان را می‌آوریم بالا و به بزرگترمان می‌گوییم: «برام می‌گیری؟!... اینو می‌خوام! همینو!»... بعد یک صدایی از جنس همان صدای بابا و مامان تو گوش‌مان می‌پیچد: «زشته!... نگاه کن، ولی دست نزن!... آدم هر چی که می‌بینه نمی‌خواد.»... درست می‌گوید.

راستش از تو چه پنهان، عاقل‌تر که شدم، یک روز همه‌ی عکس‌های قطار برقی و اسکیت و دوچرخه‌هایی که آرزو داشتم روزی بخرم و داشته باشم را انداختم دور. حالا چند سالی‌ست عکس‌های تو را جمع می‌کنم.
نترس! دعوایم نکن!... می‌خواهمت اما دست نمی‌زنم!... فقط نگاه می‌کنم.


کدام بوسه؟ کدام بغل؟...

روز جهانی بوسه است.
مخفیانه و طوری که کسی نفهمد، از روی صفحه‌ی گوشی، عکسِ پروفایلت را می‌بوسم!...

راستی روز جهانی آغوش چه تاریخی است؟... یعنی آن روز هم قرار است همچنان مجازی بغلت کنم؟
...
..
.
(یادآوری فیسبوک از سه‌سال قبل!...)
پ.ن:
بله؛... همچنان قرار است!

مریخیِ ناب.

بگذار فکر کند تو از مریخ آمده‌ای!

بگذار فکر کند تو از یک دنیای دیگری اصلن!... مسخره‌اش نکن. با دوستان هم‌جنست که می‌روی بیرون، می‌روید پارک، کافه و غیره...، این بار که حرفش افتاد، نگو: «هه!... بچه‌ها! بچه‌ها!... طرف یه‌جوری دوستم داره و عاشقمه، یه‌جوری نگام می‌کنه و باهام رفتار می‌کنه، که انگار کسی تو زندگیش نبوده تا حالا؛... انگار کسی تو زندگی من و با من نبوده تا قبل از این!»... خب، اشکالش چیست؟ غریب است برایت؟ تعجب کردی نه؟... نه، مسخره‌اش نکن. بگذار فکر کند تو یک آدمِ دیگری. از دنیای دیگری آمده‌ای. بگذار طوری نگاهت کند و رفتار کند، که انگار تا الان هیچکدامتان با هیچکس نبوده‌اید! تجربه و گذشته و اتفاقِ تلخی ندارید. بگذار طوری دوستت بدارد و عاشق شده باشد، که انگار تویی فقط در این دنیا و حالا او پیدایت کرده. کشفت کرده!... در ذهنش دنیایِ خیالی و رویایی ساخته با تو؟ خب مگر این پایین و در این دنیای واقعی و گندِ روی زمین چه خبر است؟ چه گُلی به‌سرمان زده این دنیا که قرار باشد بهش بنازیم؟!

مسخره‌اش نکن. بگذار خاص نگاهت کند. جدید!... بگذار طوری رفتار کند و طوری دوستت داشته باشد، که انگار تو تا حالا با هیچکس نبودی و خودش با هیچکس نبوده و تازه قرار است ماجراجوییِ عاشقانه‌تان را شروع کنید باهم!... توی ذوق و شوقش نزن. تعجب و حیرت هم نکن. از من می‌شنوی زود قدر و ارزشش را بدان تا از دستت نرفته. چون می‌دانی؟ نگاه ناب و کمیابِ عاشق به معشوق، همین شکلی است.

صفر.

یک «صفر» بنویس جلوی اسم یکسری از ما.
اگر یک روزی، جایی ازت پرسیدند: «به‌نظر تو، حداقل و کمترین سهمِ هر آدم در این دنیا از آغوش، بوسه، دوست داشتن و دوست‌داشته شدن چقدر و چندتاست؟». نگو: «خب، کمِ کمش حداقل یک.» نه!... بنویس: «صفر.»... جلوی اسم بعضی از ما، که دنیا را همیشه و از همان روز اول زندگی از پشت شیشه می‌بینیم، بنویس صفر. صفر مطلق!... بدونِ هیچ، حتا یکبار آغوش، بوسه، رابطه و دوست داشتن و دوست‌داشته شدن.
یک صفر بنویس جلوی تعداد رسیدن به آرزوهای‌مان. یک صفر بنویس جلوی رسیدنمان به هر چیزی و هر کسی اصلن!... بعد اگر احیانن پرسیدند: «خب کسی بود و هست، که اگر می‌خواست و بخواهد، می‌توانست و می‌تواند این صفرهای ما را یک کند؟»... آن وقت می‌توانی بگویی: «بله؛ حداقل یک».
«یک». یکی. یک آدم. یک کسی که نوشته می‌شود، ولی خوانده نمی‌شود!... می‌شود در آغوشش گرفت، بغلش کرد، دوستش داشت، ولی دیده نمی‌شود! دوستمان ندارد. دوست‌داشته نمی‌شویم با او. آغوش و بوسه و دوست داشتن‌مان یکطرفه و خیالی‌ست!... فقط برای خودمان است. سیر نمی‌کند.

خلاصه که، جلوی تعدادِ سهم یکسری از ما، از آغوش عاشقانه، بوسه و دوست داشتن، دوست‌داشته شدن خصوصن، بنویس «صفر»؛... جلوی سهم‌مان از رویا و خیال با کسی که دوستش داریم اما بنویس «یک». بنویس بی‌نهایت!... بنویس ‌بی‌شمار!...