راهها برایم فرق دارند. کوتاه کوتاهها را گذاشتم برای تو!...
در بلندها و طولانیها میشود یک کارهایی کرد. میشود موسیقی گوش داد؛ فیلم و سریال دید؛ میشود کتاب خواند. در بلندها میشود و وقت هست که بالاخره یک کاری کنی تا سرت گرم و حواست پرت شود. کوتاهها اما سخت است!... نمیشود کاری کرد. تا بخواهی به خودت بجنبی تمام میشود و رسیدی. تا بخواهی هدفون را توی گوش درست کنی، تا بخواهی کتاب را باز کنی و صفحهات را پیدا کنی، رسیدی به مقصد. برای همین کوتاهها را گذاشتهام برای تو.
در بلندها و طولانیها بلدم حواسم را پرت کنم. هر طور شده کاری میکنم فکرم نیاید سمتت. اما در کوتاهها، راه که میفتم از همان مبدا حس میکنم کنارمی! مثلن خیال میکنم سرِ خیابان، سرِ کوچه اتفاقی دیدمت و «عهه! سلام!... تویی؟! خوبی؟!... تو اینجا چکار میکنی؟!» بعد، همینطور قدم میزنیم باهم تا میرسم به مقصد. بعد تو از خدا خواسته دوباره میروی. نه؛ ناراحت نشو که چرا فقط کوتاهها؟! اینطوری بهتر هم هست. اینطوری پر رو نمیشوم از داشتنت. دیوانه نمیشوم از نداشتنت!
آخر میدانی؟ اگر قرار باشد راههای بلند هم به تو فکر کنم، به تو که نمیرسم!... میرسم به تیمارستان! مردم میفهمند دیوانه شدهام و میبرندم برای بستری و مشاوره!... ولی کوتاهها خوب است. کسی کار به آدم ندارد. کسی اصلن خبر ندارد و نمیفهمد!... تازه، کو راه طولانی و دراز اصلن؟ شهر پر شده از راههای کوتاه کوتاه!... باور نداری؟ از آدمهای تنها ماندهی دلتنگ بپرس.
...