اتوبیوگروتسک؛

یا زن‌ها فکر می‌کنند مردها این چیزها را نمی‌فهمند.

اتوبیوگروتسک؛

یا زن‌ها فکر می‌کنند مردها این چیزها را نمی‌فهمند.

دست نمی‌زنم!

بچه که بودیم نباید دست می‌زدیم به خیلی چیزها. یعنی دوست داشتیم بزنیم اما نباید. با پدر یا مادر یا هر بزرگتر دیگری که می‌رفتیم بیرون، خیلی چیزها را می‌دیدیم و دل‌مان می‌خواست. اما خب، اوضاع‌مان خیلی خوب نبود و برای همین نمی‌شد داشته باشیم‌شان. ماشین کُنترلی! ماشین بزرگِ بوق‌دار! تفنگ آب‌پاش بزرگ! توپ چهل‌تیکه!... بعد که یاد گرفته بودیم قیمت بپرسیم، موقع پرسیدن عمدن هم دست می‌زدیم: «آقا اینا چنده؟»... -«فروشی نیست!‌ دست نزن بچه! برو بینم!...»
همینطور که این‌ور و آن‌ور می‌رفتیم هی سر بزرگترمان غر می‌زدیم: «مامان! مامان! اینو می‌خوام! ینو بخر؟! بخر برام!»... -«هیس!... زشته! دست نزن!... آدم هر چی که می‌بینه نمی‌خواد بچه!»... آدم هر چه ببیند را نباید بخواهد. جمله‌ی درستی است. راستش دوتا از آن چیزها عقده داشتنش بد روی دلم ماند؛ قطار برقی و بعد هم، دوچرخه!... هیچوقت نداشتم. گفتم که اوضاع‌مان خیلی خوب نبود. حتا با دعوا و گریه هم آخر سر چیزی عایدمان نمی‌شد. آخرش مادر یا پدر یک چندکیلو سیب‌زمینی و پیاز می‌گرفت؛ بعد هم قند و شکر یا روغن کوپنی را می‌داد دست من و برمی‌گشتیم خانه.
خیلی خیلی زیاد اگر گیر می‌دادیم و داد می‌زدیم و قهر می‌کردیم، یک روز بهمان می‌گفتند: «باشه. حالا قهر نکن. تو قول بده درسهاتو بخونی، ۲۰ شی؛ شاگر اول بشی، خودم برات می‌خرم.»... شدیم! هر سال شاگرد اول شدم. طوری که شاگرد اولی زخم شد در مدرسه‌هایم. نه بخاطر قول و جایزه؛ همینطوری از روی عادت. ولی خب، هیچوقت هم نه کسی برای‌مان قطار برقی خرید، نه دوچرخه!...
«نگاه کن؛ اما دست نزن. آدم هر چیزی که می‌بیند را نمی‌خواهد.»
ماند روی‌مان. عادت شد. شد مدل زندگی. خو گرفتیم به نخواستن. نخواستنِ چیزها، قشنگی‌ها، آدم‌ها و خیلی از زیبایی‌های دنیا؛... حالا که بزرگ شدیم دیگر یاد گرفتیم. می‌بینیم اما دست نمی‌زنیم. خانه، ماشین، مال دنیا که جای خود؛ الان مثلن نگاه که می‌کنی همه قشنگ شده‌اند؛ خوشگل و جذاب و دوست‌داشتنی!... تو اتوبوس و مترو و کوچه و خیابان و فضای مجازی آنقدر آدم‌های خوشگل و خواستنی می‌بینیم!... اما دست نمی‌زنیم. برای ما نیست. از دور نگاه می‌کنیم؛ «چه قشنگ!» «چقدر خوشگل!»... بعد شده که بالاخره برای یکی‌شان طاقت نمی‌آوریم و مثل همان بچگی سرمان را می‌آوریم بالا و به بزرگترمان می‌گوییم: «برام می‌گیری؟!... اینو می‌خوام! همینو!»... بعد یک صدایی از جنس همان صدای بابا و مامان تو گوش‌مان می‌پیچد: «زشته!... نگاه کن، ولی دست نزن!... آدم هر چی که می‌بینه نمی‌خواد.»... درست می‌گوید.

راستش از تو چه پنهان، عاقل‌تر که شدم، یک روز همه‌ی عکس‌های قطار برقی و اسکیت و دوچرخه‌هایی که آرزو داشتم روزی بخرم و داشته باشم را انداختم دور. حالا چند سالی‌ست عکس‌های تو را جمع می‌کنم.
نترس! دعوایم نکن!... می‌خواهمت اما دست نمی‌زنم!... فقط نگاه می‌کنم.