روی اعصابش راه برو. قشنگ و خوب قدم بزن و پیادهروی کن با کفش؛ با زبانت!...
برایش احترامی قایل نشو. خواستهها و نیازهایش را در نظر نگیر. اولویت هزارم زندگیت هم نباشد. کاری اگر ازت خواست، برایش انجام نده. توجهی بهش نکن. حرف بزن و بهش قول بده و مثلن اگر دیدی خیلی اصرار دارد که ببیندت، بگو: «باشه. فردا میبینمت.» مُنتها فردا که شد بزن زیر حرفت! مثل همیشه یک بهانهای جور کن هر دفعه. مثلن بگو: «حالم خوب نیست؛ باشه یه روز دیگه». یا مثلن، «دارم میرم جایی با یکی از بچهها» یا «همان یکی از بچهها دارد میآید پیشم»؛ یا «مهمونی دعوت ام» یا هر چی. به هرحال با یک توجیهی و بالاخره هر چیز منطقی و غیرمنطقی کنسلش کن همیشه.
بهش بیاحترامی کن. توهین کن! به رفتارهایش، احساساتش؛ به دوستداشتنش؛ به اینکه دوستت دارد هنوز!.. به دلتنگیاش. به بغضش. به دل و قلبش که مثل ابر بهار گرفته از بس ندیدهات!... تا میتوانی زخمِ زبان بزن و مسخره کن این دوستداشتنش را. حتا شده برای اینکه عاشق بودنش را حساب نکنی کل وجودِ عشق را زیر سوال ببر. چپ و راست برو و بیا و مدام دنبال یک مورد کوچک و یک فرصت باش که توی سرش بزنی جملهی: «تو عاشق نیستی.»... مهم نیست که خودت هم میدانی که اتفاقن چقدر هم خوب عاشقت هست و چقدر حرفت درست نیست، مُنتها تو هی بهش بگو این جمله را؛... «تو عاشق نیستی.»
هر چه بیشتر خواستت، بیشتر دور شو ازش.
هر چه بیشتر خواستت، کمتر باش برایش.
اگر دیدی بعد از همهی اینها هنوز همانطور، همان شکلی، مثل روز اول دوستت دارد و اصلن عصبانی نمیشود و از کوره در نمیرود و اعتراضی نمیکند، دوزِ همهی اینها را تا میتوانی مدام بیشتر کن!... بیشتر و بیشتر و بیشتر و بدتر!... خشنتر.
بیرحمتر!
انقدر زیادش کن تا بالاخره یک روز طاقتش تمام شود و دلخور شود و کمی عصبانی و صدایش فقط یک دسیبل از حدِ معمول برود بالاتر؛... بعد، دست بگیر همان را! بیا و داد و هوار کن و پیش همه جار بزن که: «آی! آهای! وای و هوار!.. یک کسی که خیلی وقته میگفت دوستم داره و عاشقمه، دیدید؟ دیدید؟... عاشقم نبود!»
نترس؛ اتفاقی برای تو نمیافتد. کسی از تو و این جزییات خبر ندارد. همه فکر میکنند تو آدمِ خوبی بودی و هستی. اوست که عاشق است و رسوا و حالا هم آدم بدهی داستان!... نترس؛ هیچکس هیچوقت نمیفهمد مقصر تویی!...