اتوبیوگروتسک؛

یا زن‌ها فکر می‌کنند مردها این چیزها را نمی‌فهمند.

اتوبیوگروتسک؛

یا زن‌ها فکر می‌کنند مردها این چیزها را نمی‌فهمند.

صفر.

یک «صفر» بنویس جلوی اسم یکسری از ما.
اگر یک روزی، جایی ازت پرسیدند: «به‌نظر تو، حداقل و کمترین سهمِ هر آدم در این دنیا از آغوش، بوسه، دوست داشتن و دوست‌داشته شدن چقدر و چندتاست؟». نگو: «خب، کمِ کمش حداقل یک.» نه!... بنویس: «صفر.»... جلوی اسم بعضی از ما، که دنیا را همیشه و از همان روز اول زندگی از پشت شیشه می‌بینیم، بنویس صفر. صفر مطلق!... بدونِ هیچ، حتا یکبار آغوش، بوسه، رابطه و دوست داشتن و دوست‌داشته شدن.
یک صفر بنویس جلوی تعداد رسیدن به آرزوهای‌مان. یک صفر بنویس جلوی رسیدنمان به هر چیزی و هر کسی اصلن!... بعد اگر احیانن پرسیدند: «خب کسی بود و هست، که اگر می‌خواست و بخواهد، می‌توانست و می‌تواند این صفرهای ما را یک کند؟»... آن وقت می‌توانی بگویی: «بله؛ حداقل یک».
«یک». یکی. یک آدم. یک کسی که نوشته می‌شود، ولی خوانده نمی‌شود!... می‌شود در آغوشش گرفت، بغلش کرد، دوستش داشت، ولی دیده نمی‌شود! دوستمان ندارد. دوست‌داشته نمی‌شویم با او. آغوش و بوسه و دوست داشتن‌مان یکطرفه و خیالی‌ست!... فقط برای خودمان است. سیر نمی‌کند.

خلاصه که، جلوی تعدادِ سهم یکسری از ما، از آغوش عاشقانه، بوسه و دوست داشتن، دوست‌داشته شدن خصوصن، بنویس «صفر»؛... جلوی سهم‌مان از رویا و خیال با کسی که دوستش داریم اما بنویس «یک». بنویس بی‌نهایت!... بنویس ‌بی‌شمار!...

همه‌ی سهم من.

راه‌ها برایم فرق دارند. کوتاه کوتاه‌ها را گذاشتم برای تو!...
در بلندها و طولانی‌ها می‌شود یک کارهایی کرد. می‌شود موسیقی گوش داد؛ فیلم و سریال دید؛ می‌شود کتاب خواند. در بلندها می‌شود و وقت هست که بالاخره یک کاری کنی تا سرت گرم و حواست پرت شود. کوتاه‌ها اما سخت است!... نمی‌شود کاری کرد. تا بخواهی به خودت بجنبی تمام می‌شود و رسیدی. تا بخواهی هدفون را توی گوش درست کنی، تا بخواهی کتاب را باز کنی و صفحه‌ات را پیدا کنی، رسیدی به مقصد. برای همین کوتاه‌ها را گذاشته‌ام برای تو.
در بلندها و طولانی‌ها بلدم حواسم را پرت کنم. هر طور شده کاری می‌کنم فکرم نیاید سمتت. اما در کوتاه‌ها، راه که میفتم از همان مبدا حس می‌کنم کنارمی! مثلن خیال می‌کنم سرِ خیابان، سرِ کوچه اتفاقی دیدمت و «عهه! سلام!... تویی؟! خوبی؟!... تو اینجا چکار می‌کنی؟!» بعد، همینطور قدم می‌زنیم باهم تا می‌رسم به مقصد. بعد تو از خدا خواسته دوباره می‌روی. نه؛ ناراحت نشو که چرا فقط کوتاه‌ها؟! اینطوری بهتر هم هست. اینطوری پر رو نمی‌شوم از داشتنت. دیوانه نمی‌شوم از نداشتنت!
آخر می‌دانی؟ اگر قرار باشد راه‌های بلند هم به تو فکر کنم، به تو که نمی‌رسم!... می‌رسم به تیمارستان! مردم می‌فهمند دیوانه شده‌ام و می‌برندم برای بستری و مشاوره!... ولی کوتاه‌ها خوب است. کسی کار به آدم ندارد. کسی اصلن خبر ندارد و نمی‌فهمد!... تازه، کو راه طولانی و دراز اصلن؟ شهر پر شده از راه‌های کوتاه کوتاه!... باور نداری؟ از آدم‌های تنها مانده‌ی دلتنگ بپرس.
...

(مان)

چند‌روزی‌ست تو پروفایلش نوشته: «بهارِ من بُود آنگه که یار می‌آید.»
احتمالن آدمیزاد تنها موجودِ زنده‌ی این دنیاست، که همزمان می‌تواند فاعل باشد و مفعول. همزمان می‌تواند درد باشد و درمان. می‌تواند بیچارگیِ یک آدمی باشد و همزمان چاره‌اش. طبیعت و دنیا را بگردید شبیه‌اش را پیدا نمی‌کنید. نیست! همه‌ی موجوداتِ دنیا یا باعث‌اند یا گُشا. در لحظه دوتایش نمی‌شود. نمی‌شود یک چیزی در این دنیا به گریه بندازدت؛ و همزمان خودش بتواند خوبت کند.
آدم فقط این شکلی‌ست!... آدم است که می‌تواند در لحظه آنقدر دلتنگت کند طوری که آرزوی مرگ کنی، بعد همان آدم می‌شود -می‌تواند بشود- درمانت!... آدمیزاد است فقط، که یارِ نیامده‌ی کسی است و همزمان منتظر یار و کسی. که همزمان آرزویش آمدنِ کسی است،... و همزمان خودش آرزوی آمدنِ کسی!... کل طبیعت و عالم را که بگردی، آدمیزاد است فقط، که همزمان دوست داشته می‌شود، همزمان دوست(ت) ندارد؛ همزمان دوست(ش) دارد؛ و همزمان دوست داشته نمی‌شود!...
این آج‌های تیزِ مته‌های دریل را موقعِ کار کردنشان دیدی؟... فکر کن همان شکلی. همینطور دونفر دونفر دورِ هم می‌چرخیم، اما به‌هم نمی‌رسیم! همین‌قدر به هم وصل؛ همین‌قدر از هم دور!... همین‌قدر غیرممکن در به‌هم رسیدن(مان).

تنها نتیجه‌ی این چرخیدنمان فقط اینست، که قلبِ هم را سوراخ می‌کنیم!... هر شب، بیشتر؛ بدتر؛... عمیق‌تر.

سال چشم‌انتظار نبودن!...

سالِ نود و هفت را برای خودم سالِ نداشتن امیدهای واهی اعلام می‌کنم. سالِ توقع نداشتن. سالِ توهم نداشتن! سالِ تلاش کردن اما منتظرِ نتیجه نبودن!
امسال به انتظار و امید و آرزوهای توخالی و دعاهایی که هیچ دلیلی برای افتادنشان نیست دل نمی‌بندم. برعکسِ تمامِ شروع سالها که پر از آرزوها و رویاهایی است که معلوم نیست قرار است از کدام طاق خوشبختی یکهو روی دل آدم بیفتند -که خب هیچوقت هم نمی‌افتند- امسال را با این توهمات شروع نمی‌کنم و ادامه نمی‌دهم. امسال را برای خودم سالِ زور زدن، تلاش کردن، همت کردن اما بدون چشمداشت به نتیجه نامگذاری می‌کنم. خیلی‌هامان خیلی آرزوها می‌کنیم اول سال: «امسال خانه می‌خرم. ازدواج می‌کنم. ماشین می‌خرم. می‌روم خارج. می‌آیم داخل. کارم را عوض می‌کنم!... یا اصلن خدا را چه دیدی؟ شاید امسال کسی که چند سال است دوستش داریم بالاخره آمد و دیگر تنهایی تمام شود!»
اما خب راستش را بخواهید، بعد از سی و اندی سال زندگی کردن دیگر فهمش برایم خیلی سخت نیست؛ که واقعیتِ دنیا با دعاها و آرزوهای ما هنگام شروع سالِ نو فرق می‌کند. واقعیت این است که اینجا بهشت و سوییس و اروپا و آمریکا نیست؛ زورِ ما به افتادن خیلی آرزوها نمی‌رسد. و اکثرمان آخر سال می‌بینیم که یک قدم هم به آرزوهایمان نزدیک نشده‌ایم. نه اینکه تلاش نکرده باشیم، نه؛ تلاش کردیم اتفاقن ولی خیلی چیزهایش دست ما نیست!... به جایی که خواستی نمی‌رسی؛ به کسی دوستش داری هم. حالا هر چقدر هم زمین و زمان و روزگار سرت خراب شود و دلتنگ شوی!...

برای همین، من امسال را برای خودم سالِ آرزوی بیخود نداشتن و امید واهی نداشتن اعلام می‌کنم. سالِ تلاش کردن بدونِ حرصِ نتیجه خوردن. سالِ تلاش زیاد، تلاش زیاد، تلاش زیاد کردن اما منتظرِ اتفاقی نبودن. سالِ چشم‌انتظار کسی نبودن!... سالِ اینکه من زورم را زدم و می‌زنم و سعیم را می‌کنم تا جایی که می‌توانم، اما دنیا و روزگار اگر بلد نیست/یا نمی‌خواهد/یا می‌ترسد که اتفاق خوبی برایم بیفتد، خب،... به درک!