یک «صفر» بنویس جلوی اسم یکسری از ما.
اگر یک روزی، جایی ازت پرسیدند: «بهنظر تو، حداقل و کمترین سهمِ هر آدم در این دنیا از آغوش، بوسه، دوست داشتن و دوستداشته شدن چقدر و چندتاست؟». نگو: «خب، کمِ کمش حداقل یک.» نه!... بنویس: «صفر.»... جلوی اسم بعضی از ما، که دنیا را همیشه و از همان روز اول زندگی از پشت شیشه میبینیم، بنویس صفر. صفر مطلق!... بدونِ هیچ، حتا یکبار آغوش، بوسه، رابطه و دوست داشتن و دوستداشته شدن.
یک صفر بنویس جلوی تعداد رسیدن به آرزوهایمان. یک صفر بنویس جلوی رسیدنمان به هر چیزی و هر کسی اصلن!... بعد اگر احیانن پرسیدند: «خب کسی بود و هست، که اگر میخواست و بخواهد، میتوانست و میتواند این صفرهای ما را یک کند؟»... آن وقت میتوانی بگویی: «بله؛ حداقل یک».
«یک». یکی. یک آدم. یک کسی که نوشته میشود، ولی خوانده نمیشود!... میشود در آغوشش گرفت، بغلش کرد، دوستش داشت، ولی دیده نمیشود! دوستمان ندارد. دوستداشته نمیشویم با او. آغوش و بوسه و دوست داشتنمان یکطرفه و خیالیست!... فقط برای خودمان است. سیر نمیکند.
خلاصه که، جلوی تعدادِ سهم یکسری از ما، از آغوش عاشقانه، بوسه و دوست داشتن، دوستداشته شدن خصوصن، بنویس «صفر»؛... جلوی سهممان از رویا و خیال با کسی که دوستش داریم اما بنویس «یک». بنویس بینهایت!... بنویس بیشمار!...