روزها آنقدر کیف کنیم که نفهمیم چطور میگذرد. من میزنم، تو میخوانی. تو میخوانی، من میرقصم! میرویم از درختها بالا، هر که بیشتر رفت، او برنده است؛ و خب همیشه هم که تو برنده میشوی. اصلن همیشه تو باید برنده شوی.
شبها جوری میخوابیم داخلِ چادر که سرهایمان بماند بیرون؛ ستارهها را نگاه میکنیم. ستارههایمان را. صبح که شد میبینی باز من زودتر بلند شدهام و با کتریِ تهسیاه و آتش و چوبها دارم کلنجار میروم و زور میزنم چای درست کنم که حالم خوب شود. تو مرا که آنطور میبینی میخندی، من خندهی صبحت را که میبینم دیگر چای میخواهم چکار؟
بعد خواستی همانجا، وسطِ طبیعت تلویزیون میگذارم کلاه قرمزی و پسرخاله ببینیم. یا اگر خواستی، یک دقیقه میروی شهر خودمان و به پدر و مادرت سر میزنی و از نگرانی درشان میآوری و زود برمیگردی پیشم!... یا اصلن حوصلهات سر رفت و دلمان خواست، سه سوت از همان جنگل میرویم کویر!... یا یکهو میرویم کوه! یا هر جایی که دلمان خواست؛ مگر هر کدام چقدر طول میکشد؟... یک دقیقه!
چطور؟... خب ببین با من که بیایی سفر، همهی اینها در لحظه ممکن است!... اتفاقن هر سال پدر و مادر و فک و فامیل که میآیند عید دیدنی، میپرسند: «تو چرا خونهای پسر؟... چرا عیدها نمیری جایی؟ چرا نمیری مسافرت؟!»... بندهخداها خبر ندارند که من عیدها اصلن خانه نیستم. من باز با تو رفتهام مسافرت!... هر وقت بخواهم میروم.
میبینی؟... خوبیِ با تو بودن این است. خوبیِ خیال این است. در خیال میشود هر وقت خواست با تو رفت مسافرت. میشود با تو جوجه زد. میشود شبها با تو ستاره دید. میشود من بزنم تو بخوانی؛ تو بخوانی من برقصم. در خیال میشود با تو رقصید!... در خیال میشود من و تو باهم برویم مسافرت! برویم جنگل؛ یا کویر؛ یا هر جا که دلم خواست! یا،... یا اصلن اینها را ول کن،...